یه روزایی تو زندگی میرسه که انگار کل وجودت فریاد میزنه: "بسه دیگه!" نه از آدمها بدت میاد، نه از شلوغیِ دنیا. حتی شاید هنوز عاشق خندههای جمعی و گرمای خانوادگی باشی، ولی یه چیزِ عجیب تو ذهنت میچرخه: "کاش یه گوشه خلوت، یه جایی که فقط من باشم و سکوت..." این تناقضِ عجیبیه، نه؟ از یه سن به بعد، انگار ذائقهات به همهچیز عوض میشه. مثل این میمونه که همیشه عاشق آبتنی در دریای آدمها بودی، ولی حالا دلت میخواد تو یه حوضچه کوچیک، زیر نور ماه، تنها بشینی و نفس بکشی. اما چرا این اتفاق میافته؟ چرا آدم ناگهان از "با دیگران بودن" به "با خودش بودن" مهاجرت میکنه؟ و اصلاً این تنهاییِ جدید، چه رازهایی تو خودش داره؟
از یه سنی به بعد، زندگی تبدیل میشه به یه بازیِ جدید: بازیِ "فرار از هیاهو، در عین عشق به هیاهو". جمع رو دوست داری، ولی نه هر جمعی! مثلاً دوست داری بری مهمونی، قهوه بخوری، بخندی، اما بعد از یه ساعت، انگار مغزت داد میزنه: "یه هوای تازه میخوام! یه جایی که کسی ازم نخواد چه کار کنم، چی بگم، چطوری باشم..." حتی تو سفرهای خانوادگی، اونجا که همه با هم هستن و دوربین گوشیها روشنه، یه لحظه دلت میخواد فرار کنی. نه از آدمها، نه از عشق، بلکه از "نقش بازی کردن". میخوای کولهاتو ببندی و بری یه جایی که نه کسی بپرسه "کجا میری؟"، نه کسی بگه "دیرت شده!". یه جورایی میخوای توی تنهاییات گم بشی، اما یه مشکلی هست: خودِ تنهایی برات غریبهست!
تا حالا به این فکر کردی که چرا آدما از تنهایی میترسن؟ شاید چون توی تنهایی، دیگه نمیتونی نقش خودتِ جمعی رو بازی کنی. مجبوری با خودِ واقعیت روبهرو بشی. اونوقته که یا موبایلو چک میکنی، یا سریال میبینی، یا حتی شروع میکنی به تمیز کردن کمدی که سه ساله بهش فکر میکنی! انگار تنهایی یه آینه بزرگه که تو روش همهچیز رو میبینی... حتی چیزایی که نمیخوای.
اما این وسط، یه هدفِ بزرگ خودشو نشون میده: "آرامش". از یه سن به بعد، همهی هدفها، آرزوهات، حتی دعواهایت، به یه نقطه میرسن: حفظ آرامش. انگار دنیا داره هر روز کوچیکتر میشه و تو بزرگتر... تا جایی که میگی: "هرکاری میخوای بکن، فقط آرومم بذار!". مثلاً تو یه مهمونی، اگه کسی حرف اشتباهی بزنه، قبلاً ممکن بود سه روز عصبانی باشی، ولی حالا فقط یه نفس عمیق میکشی و میگی: "بگذریم...". یا تو کار، اگه پروژهای خراب بشه، به جای فرو ریختن، میگی: "باشه، درستش میکنم". انگار تو دلِ طوفان، یه جزیرهی کوچیک ساختی و میدونی که هیچ موجی نمیتونه اونجا رو خراب کنه.
اما این آرامشِ جدید، خطراتی هم داره! ممکنه کم کم تبدیل بشی به یه آدمِ بیخیال... نه از اون بیخیالیهای قهرمانانه، بلکه از نوعی که میترسی درگیر بشی، میترسی احساس کنی، میترسی حتی عاشق بشی! چون میدونی هرکدوم از اینها ممکنه آرامشتو به هم بزنه. پس چطور باید بالانس رو حفظ کرد؟ چطور نباید اجازه بدی آرامش، تبدیل بشه به یه سلولِ زندان؟
فکر میکنی این آرامشی که دنبالشی، شاید همون "فرار از زندگی" باشه؟ یا برعکس، دقیقاً داریم یاد میگیریم چطوری "واقعاً زندگی کنیم"؟
شاید جواب توی میانه هاست: نه انقدر با آدمها قاطی بشیم که خودمون گم بشیم، نه انقدر تنها که یادمون بره چه بوی خوشی داره قهوهی دو نفره! شاید آرامش واقعی، توی همین سکوتهای بینِ حرفهاست... توی همون لحظهای که تو یه جمع شلوغی، یهو به خودت میگی: "همین الان دلم میخواد تنها باشم"، و بدون عذاب وجدان، برمیگردی خونه، یه لیوان چای داری، و به سقف خیره میشی... بدون فکر، بدون برنامه. اونوقت میفهمی آرامش، توی آزادیه: آزادیِ "بودن" به هر شکلی که هستی.