محیای حیات
محیای حیات
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

حلقۀ یاسین

مبهوت نگاه می کنم. در و دیوارها، سقف و پنجره ها، دالون ها و هشتی ها، همه را نگاه می کنم. پر از جزئیات اند و پر از فکر! یعنی چه؟ یعنی برای همه این جزئی‌جات و رنگ و نقش ها، انگار حسابی فکر شده. «هنر» به کار گرفته شده و نوا و امضای این «هنر» و این «فکر»، این جا مانده برجای. در و دیوار حرف می زنند. هنر و فکر شان حرف می زند. مسکوت و صامت نیستند. گویا و واضح اند. «هادی» اند. هدایت به سمت چه؟ دقیقا نمی دانم. ولی هرچه هست، حس خوبی دارد.

برمی گردم به هدفی که برایش این جا آمده بودم! در این خانه کسی هست که آمده ام با او صحبت کنم. حواسم پرت است، تمرکزم پایین است که موقع حرف زدن با او محو در و دیوار می شوم. محو جزئیات می شوم. محو «او» نمی شوم... . حواسم پرت است.

از او درخواست هایی دارم. شروع می کنم. خب ادب رسم می کند اول تشکر کنم. تشکر می کنم. از بن جان. راستش یکی از درخواست هایم این است که «فقط بگذار باز هم به دیدنت بیایم...». حتی دیدن این در و دیوار هم غنیمت است... . چند بار می گویم. دلم آرام نمی نشیند. فقط کافی ست لحظه ای فکر آشفته ای در ذهنم جاری شود و خروشی در دلم بیندازد: «اگر دفعۀ بعدی ای در کار نبود چه؟! اگر نشد دیگر بیایم چه؟! اگر بار بعدی که این جا آمدم و تو را «دیدم»، فلک جور دیگری چرخ خورده بود و من، از تو دور افتاده بودم؛ چه؟! اگر دفعه بعد که آمدم؛ عاشقت نبودم چه؟! ....»

اندر سر ما عشق تو پا می کوبد!
اندر سر ما عشق تو پا می کوبد!


تعریف عشق سخت است. ادعاکردن اش راحت. عشق را می توان توصیف کرد. با شعر و با زبان عربی! عشق را می توان ترجمه کرد؟ نمی دانم.

عشق گیاهی ست که مراقبت می خواهد؛ «آفتاب» می خواهد؛ «باران» می خواهد؛ «نور» می خواهد. اگر از جوانۀ عشق غفلت کنی، پژ مرُده می شود. عشق، «نسیان» بر نمی تابد. عشق «توجه» می طلبد... عشق، مراقبت می خواهد...


نمی توانم بگویم. شک دارم. فقط می گویم و آرام آرام اشک می ریزم: «می شود دوباره بیایم؟!». این شاید ترجمۀ عشق من است... عشق را می شود ترجمه کرد؟ نمی دانم.

چیزی نمی گوید. می گوید؛ من نمی شنوم. من نتوانسته ام. من گوشم از صدای غیر پر است. انگار گوشم جا ندارد صدای «او» را بشنود. ولی او می گوید. من نمی شنوم...

«وصل» چیز عجیبی ست. «عشق» چیز عجیبی ست. «اشک» چیز عجیبی ست...

عشق گیاهی ست که مراقبت می خواهد؛ «آفتاب» می خواهد؛ «باران» می خواهد؛ «نور» می خواهد. اگر از جوانۀ عشق غفلت کنی، پژمرُده می شود. عشق، «نسیان» بر نمی تابد. عشق «توجه» می طلبد... عشق، مراقبت می خواهد...

ادامه می دهم. درخواست هایم را یکی یکی می گویم. آمده ام این ها را بگویم؟ نه. معلوم است. انگار یکی زورم کرده باشد بروم این ها را بگویم؛ ولی از دلم بر نیامده باشد... . درخواست ها را باز با اشک می گویم. اشک امان نمی دهد. قبلتر شنیده ام که اشک نشانۀ «اتصال» است. نشانۀ وصل است. این اشک نه به واسطۀ درخواست هاست! که به خاطر این است که با «او» تکلم می کنم... انگار بهانه ای ست که فقط صحبت را طولانی کنم. فقط صحبت کنم. فقط بگویم و سکوت کنم و اشک بریزم... فقط این جا باشم. نروم... . فقط از این در بیرون نروم...

معلوم نیست که دفعۀ بعدی ای در کار باشد یا نه؛ و اگر دفعۀ بعد آمدم، حال و احوالم همین است؟ همین ام؟ قطعا نه. لحظه لحظه در تغییرم. لحظه لحظه در حرکت ام. لحظه لحظه در دگرگونی ام. محال است دفعۀ بعدی که می آیم، همین باشم. بهترم یا بدتر؟ عاشق ترم یا بیچاره تر؟ مبتلا ترم یا منفعل تر؟ گریان ترم یا بی حواس تر؟ از این در که بیرون می روم، هزاران هزار سیاهی و تاریکی و خشکسالی هجوم می آورند. عشق، «نور» می خواهد نه سیاهی. «آفتاب» می خواهد. نه تاریکی! «باران» می خواهد. نه خشکسالی. با «بیرون از این در» چه کنم؟!

راستی! «نسیان» را چه کنم؟ نسیان آفت مهلک عشق است و مانوس با ذات آدمی! انسان را از نسیان گرفته اند و به عشق مبتلا ساخته اند! چه دوگانۀ تلخی! چه بی رحمی سنگینی! با «نسیان» چه کنم؟!

من سردرگمم. شنیده ام این، مسلک عشاق است. مگر «او» نمی داند؟ یقین دارم می داند. «او» می داند که بیرون از این در چه خبر است و در درون من نیز.

باز هم درخواست می کنم. به تاریکی ها که فکر می کنم، به نسیان و خشکسالی ها که فکر می کنم، بلند بلند اشک می ریزم :«می شود دوباره بیایم؟!»

می ترسم. نکند ... نکند ...

ادامه دارد...

عشقحلقهاونسیانابتلا
روایت‌ها را راوی‌ام. در تکاپوی پرکردن خلأ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید