کتاب شازده کوچولو از همان ابتدا جهان را به دو دسته آدم بزرگها و بچهها تقسیم میکند. آدم بزرگ ها شخصیت های منفور و گیج داستان اند و بچه ها قهرمانانی هستند که اینبار برخلاف همیشه جدی گرفته شده اند. آن هایی که دغدغه های واقعی دارند و برای چیزهایی عمیقا ارزشمند اندوهگین و یا خوشحال می شوند. شازده کوچولو و گل سرخ و روباه شخصیت های اصلی کتاب شازده کوچولو هستند و دنیای ارزشمند و پرمعنی آن ها دربرابر دنیای بیهوده آدم بزرگ ها از چشم شازده کوچولو روایت می شود. این کتاب مسائل مهمی را به آدم بزرگ ها یادآوری می کند. این که دوست داشتن چیست و چه ارزشی دارد و یک زندگی زیبا چگونه تعریف خواهد شد.
آنتوان دوسنت اگزوپری ، نویسنده شازده کوچولو ، درست مثل شخصیت اول کتاب شازده کوچولو یک خلبان بود. او در یک خانواده نخبه و کاتولیک در فرانسه متولد شد. نویسنده کتاب شازده کوچولو تا پیش از جنگ جهانی دوم یک خلبان تجاری موفق بود. با اینکه نویسندگی به هیچ عنوان حرفه تمام وقت آنتوان دوسنت اگزوپری نبود ولی در آخر به خاطر نوشتن کتاب هایی مانند خلبان جنگ، زمین انسان ها و پرواز شبانه و از همه مهم تر کتاب شازده کوچولو در تاریخ ماندگار شد.
او برنده جایزه کتاب ملی آمریکا و بسیاری از جوایز معتبر ادبی فرانسه شد. کتاب شازده کوچولو برای اولین بار در نیویورک منتشر شد و به بیش از 300 زبان مختلف دنیا ترجمه شده است و یکی از پرفروش ترین کتاب های جهان است.
داستان شازده کوچولو زمانی به ذهن آنتوان دوسنت اگزوپری رسید که برای شکستن رکورد پرواز میان پاریس و سایگون تلاش می کرد. هواپیمای نویسنده شازده کوچولو در صحرای بزرگ آفریقا درست همان جایی که شخصیت اصلی کتاب شازده کوچولو با نویسنده کتاب برخورد می کند، دچار نقص فنی می شود.
باورکردنی نیست اما نویسنده کتاب شاعرانه و لطیف شازده کوچولو در جنگ جهانی مفقود الاثر شده است. نویسنده کتاب شازده کوچولو در زمان جنگ جهانی دوم به نیروهای متفقین در جنگ پیوست و به عنوان خلبان جنگ فعالیت کرد. در سال 1944 هواپیمای او در یک پرواز شناسایی در دریای مدیترانه ناپدید شد و آنتوان دوسنت اگزوپری مفقودالاثر شد. دلیل سقوط هواپیما هرگز مشخض نشد ولی پس از پیدا شدن لاشه این هواپیما در اواخر قرن بیستم یعنی چیزی نزدیک به 60 سال بعد احتمال این سانحه را نه حمله، که نقص فنی دانسته اند.
داستان شازده کوچولو به روایت ماجرا از زبان یک خلبان که استعداد نقاشی اش در کودکی خشکیده شده است روایت می شود. او که هواپیمایش دچار نقص فنی شده و در صحرای آفریقا سرگردان است و دارد تلاش می کند تا این هواپیما را درست کند با پسربچه ای عجیب با موهایی طلایی و خنده ای شیرین که درست مانند بچه ها فقط سوال می پرسد و هرگز جواب نمی دهد آشنا می شود و داستان زندگی عجیب این پسربچه در اخترک ب 612 را می شنود.
کتاب به این ترتیب آغاز می شود:
وقتی شش ساله بودم روزی در کتابی راجع به جنگل طبیعی که "سرگذشت های واقعی" نام داشت، تصویر زیبایی دیدم. تصویر، مار بوآ را نشان می داد که حیوان درنده ای را می بلعید.
درآن کتاب گفته بودند که مارهای بوآ شکار خود را بی آنکه بجوند درسته قورت می دهند بعد دیگر نمی توانند تکان بخورند و در شش ماهی که به هضم آن مشغولنند می خوابند.
من آن وقت درباره ماجراهای جنگل بسیار فکر کردم و به نوبه خود توانستم با مداد رنگی تصویر شماره ۱ را که نخستین کار نقاشی من بود بکشم. تصویر چنین بود:
شاهکار خود را به آدم بزرگها نشان دادم و از ایشان پرسیدم که آیا از نقاشی من می ترسند؟
در جواب گفتند: چرا بترسیم ؟ کلاه که ترس ندارد.
اما نقاشی من شکل کلاه نبود تصویر مار بوآ بود که فیلی را هضم می کرد آن وقت من توی شکم مار بوآ را کشیدم تا آدم بزرگها بتوانند بفهمند. آدم بزرگها همیشه نیاز به توضیح دارند
نقطه اعجاب انگیز داستان زمانی فرا می رسد که خلبان در جواب یه بره برام بکش پسر بچه موطلایی همچنان آن نقاشی بوآی بسته را کشیده و پسر بچه می گوید: یه فیلم تو شکم بوآ نمی خوام. من یه بره می خوام.
و داستان شازده کوچولو پسر بچه ای که هنوز در عالم کودکی است آغاز می شود.
نویسنده کتاب شازده کوچولو در کتاب ادعا می کند که مخاطب این کتاب بچه ها هستند. چون آدم بزرگ ها از این چیزها سردر نمی آورند. این مسئله می تواند به نوعی یک استعاره باشد برای همه انسان های سواد داری که این کتاب را می خوانند. که با کودکی که در درونتان همچنان زندگی می کند بخوانید. کودکی که درست مثل خلبان داستان استعداد نقاشی اش با فیلی که در شکم یک مار بوآ کشید کور شد و دیگر سمت نقاشی نرفت و مثل یک انسان معقول به مشاغل معقول تری مانند خلبانی روی آورد.
در درون همه ما چنین کودکی وجود دارد که با خواندن کتاب شازده کوچولو می توانیم آن را به خاطر آورده و خواسته هایش را مرور کنیم. شازده کوچولویی که از ما می خواهد برایش یک گوسفند بکشیم تا یک دوست دیگر داشته باشد و با خودش به سیارکش ببرد.
ولی شازده کوچولو برای کودکان کمتر قابل فهم است. آن ها در جهانی که خلبان از داستان شازده کوچولو توصیف می کند زندگی می کند. جهان برای آن ها اخترک ب 612 است. مفاهیمی که شازده کوچولو آن ها را تحت عنوان تفاوت آدم بزرگ ها و بچه ها مطرح می کند، مفاهیمی بسیار عمیق اند که در لحظه لحظه زندگی روزمره ما به شکلی عجیب جریان دارد.
به عنوان مثال نویسنده شازده کوچولو مادی گرایی آدم بزرگ ها را در همان ابتدا با توصیفی ساده به سخره می گیرد.
اگر به آدم بزرگ ها بگویید یک خانه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره اش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند . باید حتماً به شان گفت یک خانه صد میلیونی دیدم تا صدایشان بلند شود که وای چه قشنگ!
کتاب شازده کوچولو به تدریج تمامی عادات آدم بزرگ ها را به سخره می گیرد و در ازا عادات دنیای کودکی را توصیف می کند. به آن ها می گوید که از نگاه یک کودک چه دنیای احمقانه ای دارند. چه مناسبات مسخره ای را مدام رعایت می کنند. ستاره هایی که می خرند و در بانک می گذارند یا می خوارگی ای که از بابتش شرمنده اند و به خاطر این شرمندگی بیشتر می نوشند و یا سلطنت هایی که به هیچ کسی حکومت نمی کند و تنها لقب این سلطنت را به دوش می کشند. شخصیت های اصلی این کتاب شازده کوچولو و گل سرخ و روباه هستند.
شازده کوچولو و گل سرخ رابطه عجیبی دارند. این رابطه عجیب اندوهی توصیف ناپذیر را بر دل شازده کوچولو بر جای گذاشته است. گل خودپسندی که یک روز دانه ش همراه با سایر دانه ها به آن جا آمده و هیچ چیزی از محبت ابراز نمی کند. انگار که زیباروترین گل عالم هستی است.
شازده کوچولو از اندوه محبت یک طرفه به گل سرخ سیاره اش را ترک می کند. زمانی که به باغ گل سرخ می رسد، شازده کوچولو دربرابر آن همه گل سرخ درست مانند گل خودش فرو می پاشد.
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد…»
شازده کوچولو پس از این دیدار است که با روباه آشنا می شود. زوج شازده کوچولو و روباه نه دربرابر زوج شازده کوچولو و گل قرار نمی گیرد که به تکامل آن می پردازد. روباه اهلی کردن معروف را به شازده کوچولو می آموزد و به همان ترتیب محبت و عشق ورزیدن را به او یاد می دهد.
به او می گوید که گل تو در جهان یکی است. زیرا فقط تو مراقب او بودی و به او عشق ورزیدی. محبت و عمر و زحمتی که برای چیز یا کسی قائلیم است که از او چیزی ارزشمند می سازد.
شازده کوچولو رفت و باز گلهای سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا ست.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالی ست. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام... چون فقط به شکوه و شکایت او ، به خود ستایی او ، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.
این یکی از بزرگ ترین درس هایی است که می توان از کتاب شازده کوچولو آموخت. این که دربرابر آن کس و آنچه که دوست داریم؛ از محبوبمان گرفته تا کار و رشته تحصیلی و خانه و لباسی که می پوشیم؛ مسلما شبیه و یا درست مانندشان در جهان وجود دارد. حتی بسیار زیباتر و بهتر از کسی که دوستش داریم، بسیار جذاب تر از رشته ای که در آن درس می خوانیم، زیباتر و بزرگتر از خانه ای که در آن زندگی می کنیم، بسیار بهتر از شغلی که به آن مشغولیم و زیباتر از لباسی که به تن داریم؛ وجود دارد. این که به خاطر یک زیباتر، بهتر، بزرگتر، جذاب تر و سایر "تر" های مثبت آن چه که برایش عمری گذاشته ایم را ترک کنیم به این معناست که همیشه باید به دنبال یکی بهتر بگردیم چون همیشه وجود خواهد داشت. در عوض زیباترین ها و بهترین ها درست همانی است که داریم. به خاطر عمری که برایشان صرف کردیم و عشقی که برایشان گذاشتیم. رسم عشق در دنیای بچه ها درست همین است. یک اسباب بازی به خاطر کهنه شدنش از دور خارج نمی شود. همه ما عروسک فرسوده ای را هر شب در آغوش می گرفتیم و به بسیاری از اسباب بازی های تازه بی اعتنایی می کردیم و این درست عادت بچه هایی است که می دانند در زندگی چه می خواهند و باید از چه لذت ببرند.
شهریار کوچولو پرسید: – برگشتند که؟
سوزنبان گفت: – اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
– جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: – آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: – اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: – اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند. آن تو یا خوابشان میبَرَد یا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شیشهها.
شهریار کوچولو گفت: – فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه..
سوزنبان گفت: – بخت، یارِ بچههاست.