ویرگول
ورودثبت نام
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی|باید که مهربان بود باید که عشق ورزید زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست|
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

آخرین رویا گر1

بسم الله الرحمن الرحیم

شب، آرام اما پرهیاهو بود.

نورهای نئونی بر خیابان‌های براق می‌لغزیدند، ساختمان‌های بلند در سکوتی باشکوه ایستاده بودند، و ماشین‌ها، بی‌صدا، در مسیرهای مشخص‌شان حرکت می‌کردند. هیچ تصادفی، هیچ توقف ناگهانی، هیچ صدای آزاردهنده‌ای نبود. همه‌چیز دقیق، منظم، و بی‌نقص به نظر می‌رسید.

او از ساختمان محل کارش بیرون آمد، درِ شیشه‌ای پشت سرش بسته شد، و هوای خنک شب، با لطافت مصنوعی‌اش، صورتش را نوازش کرد. هیچ بادی نبود، هیچ بوی خاصی، هیچ تغییری در دما. همه‌چیز تنظیم‌شده بود، درست مثل همیشه.

قدم‌هایش روی پیاده‌روهای صاف و بی‌نقص، صدایی ایجاد نمی‌کردند. کفش‌هایش، طراحی‌شده برای جذب ارتعاش، حتی کوچک‌ترین صدایی را به خود نمی‌گرفتند. خیابان‌ها خلوت نبودند، اما هیچ‌کس با دیگری برخورد نمی‌کرد. هرکس در مسیر خود، با سرعت مشخص، در سکوتی هماهنگ، به سوی مقصدش می‌رفت.

او به سمت ایستگاه حمل‌ونقل رفت. هیچ نیازی به توقف نبود.سیستم تشخیص هویت، حضورش را ثبت کرد، و در کمتر از چند ثانیه، وسیله‌ی نقلیه‌ی بعدی، بی‌صدا در برابرش ایستاد. درها باز شدند، او وارد شد، و صندلی‌اش، با دمای تنظیم‌شده، او را در آغوش گرفت.

همه‌چیز راحت بود.

هیچ خستگی‌ای، هیچ دغدغه‌ای، هیچ انتظار طولانی‌ای.

همه‌چیز همان‌طور که باید، پیش می‌رفت.

چند دقیقه بعد، وسیله‌ی نقلیه در برابر ساختمان محل سکونتش ایستاد. او پیاده شد، وارد لابی شد، و بدون نیاز به هیچ حرکتی، آسانسور او را تشخیص داد و درهایش را باز کرد.

خانه، آرام و بی‌نقص بود.

نورها، با ورودش، تنظیم شدند.

هوا، دقیقاً همان دمای مطلوب را داشت.

موسیقی‌ای که همیشه گوش می‌داد، بدون نیاز به درخواست، پخش شد.

لباس‌هایش، بدون نیاز به لمس، آماده شدند.

و صندلی مخصوصش، با حرکتی نرم، او را در آغوش گرفت.

همه‌چیز راحت بود.

همه‌چیز همان‌طور که باید، پیش می‌رفت.

چشمانش را بست.

سعی کرد ذهنش را آرام کند.

اما درست همان لحظه،

خاطره‌ای آمد.

نه یک خاطره‌ی واضح،

نه تصویری روشن،

بلکه چیزی که همیشه بود،

همیشه تکرار می‌شد،

و همیشه آزارش می‌داد.

دستانی که در باد تکان می‌خورند.

صدایی که نامی را زمزمه می‌کند.

نورهایی که در تاریکی می‌لرزند.

.....


رمانداستانماجراجویی
۹
۰
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
|باید که مهربان بود باید که عشق ورزید زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست|
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید