حسین مالکی زاده
حسین مالکی زاده
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

من به روایت من، من به روایت گوشی من!

ساعت 8 صبح، با ناله های تن خسته ای که انگار در گفتگوهای درون ذهن، کتک خورده بود، بیدار شدم. ترجیح خواب بر کسالت باری روزگاری که "تکرار"، واژه ای حقیر برای آن بود انتخاب من نه، که اجبار آن بود.

ناخودآگاه دستی را که امید و لذتی هر چند کوچک می طلبید، به کنار تختم بردم تا کورمال کورمال ردی از گوشی خود پیدا کنم. شروع به چنگ زدن به ریسمانی زدم که شاید مرا دقایقی از وضعیتی که هستم بیرون کند. آرام آرام چرخی در اینستاگرام ام میزنم. چهارگوشه زندگی دیگران را درون دستم می بینم. خودم را آویزان از یک صفحه به صفحه دیگر می رسانم تا وسوسه لذت آنی دیگری را از خود دریغ نکنم. می بینم که چگونه زندگی کردن های دیگری در آدم های همین دنیا وجود دارد. از جشن های ممنوعه تا داشتن هایی که حسرت اش تنها بر دلم می نشست. چیزهایی که گویی امکان وقوع در زندگی من را نداشتند. میچرخم...میچرخم....میچرخم. دیگران را میبینم که زندگی مطلوب من را زندگی می کنند. غم فروخرده ای در خود حس می کنم. می بینم که نیازمندی و رنج که زاییده هم هویت شدگی من با زندگی دیگران است، فصای ذهنم را پر کرده است. بودن جای دیگری، خواستن جای دیگری. آیا می خواستم شبیه او باشم؟ آیا می خواستم خودِ او باشم؟ یا فقط می خواستم او را داشته باشم؟ یا اینکه « بودن » و « داشتن »، دو فعل کاملاً نادرست در کلاف سردرگم تمنا و خواهش هستند؟ من که برای فرصتی لذت بردن به اینجا آمده بودم، اکنون با لذتی دردناک دست و پنجه نرم می کنم.

سعی می کنم تا الکی هم که شده کمی خودم را دلداری دهم. میبینم که چگونه دارم به آنها خرده میگیرم: "نه..... رفتار آنها درست نیست"؛ " آنقدر که نمی شود آدم بیکار باشد که همه اش به تفریح و لذت بگذرد" ،"مسافرت فقط وقت تلف کردنه" و هزار دلیل دیگر می آورم که بگویم زندگی آنها پیف پیف بو می دهد. گوشی ام را کنار می گذارم و می بینم که دوباره ذهنم در گوشم می گوید چرا نشد که آن گونه مانند آنها باشم. بروم، بدوم، زندگی کنم. نمی دانم این مقایسه کردن های او، این سرزنش های او برای چه است. چه کنم ذهنم میخواهد، ولی گویی نمی تواند.

از کلافگی وجود هر ذهنیتی که دائما شاخه هایش از ناکامی قطع شده، کمی به سمت واقعیت زندگی خود حرکت می کنم تا بلکه بتوانم ریشه ای از امید را درونش بدوانم. کمی حلقه ی انتقادهایی را که بر گردنم سنگینی می کند شل می کنم. اکنون خودم را در فاصله ای از زندگی های دیگران می بینم. بیش از قبل این یقین را دارم که این زندگی ها از آن من نیست. به بودشم در تنهایی خود قدم میگذارم....اکنون در خود حضور دارم. نیاز دارم که شنیدم شوم، دیده شوم. به ژرفای تمام خواسته هایم می نگرم. ترجیح می دهم روایتی از واقعیت زندگی خودم داشته باشم تا داشتن روایتی تکه تکه شده از دیگران. ترجیح می دهم به جای آنکه درگیر دیگران به روایت دیگران باشم، من به روایت من باشم. تصمیم می گیرم ذهنم را درون چهاردیواری گوشی ام پهن کنم. دوربین اش باز می کنم. کمی به خود نگاه می کنم. عمیق تر و عمیق تر در خود فرو می روم. آرام آرام صدای درون سرم به سکوت تبدیل می شود. با سرعتی عجیب درون چشمانم غرق می شوم. سکوت پنهان در لحظه همه چیز را می بلعد. تضادی از غریبگی و آشنایی را که در اولین نگاه به خود حس می کردم، اکنون به وحدتی در من، لحظه و زمان تبدیل شده. جلوه ای از نیرومندی حضورم را در نابودی معنای زمان می بینم. می بینم در چرخش مدام، جایی که تله اشتیاقِ بودن به جای دیگری، هزارتوی ملال را بیراهه می کند، گذرگاه باریکی وجود دارد. گذرگاهی در کوتاهترین فاصله ی میان زندگی واقعی و زندگی نزیسته، میان آنکه هستم و آنکه تمنایش را دارم. در آن گذرگاه، سایشِ درنگی کوتاه، جانم را صیقل داد: "اگر نتوانی در حال زندگی کنی، در هیچ کجای دیگری نخواهی توانست." ناگاه گستردگی وجودم را در تمام آنچه که "هست" یافتم. خودم را نه در تنگنای هویت، که در جایی ورای هویت ها و صورت ها، ورای ذهنیت و فکرها یافتم.

در جان تو جانی است، بجو آن جان را

در کوه تو کانی است، بجو آن کان را

صوفی رونده، گر تو آن می جویی

بیرون تو مجو، ز خود بجو تو آن را

می بینم در چرخش مدام، جایی که تله اشتیاقِ بودن به جای دیگری، هزارتوی ملال را بیراهه می کند، گذرگاه باریکی وجود دارد. گذرگاهی در کوتاهترین فاصله ی میان زندگی واقعی و زندگی نزیسته، میان آنکه هستم و آنکه تمنایش را دارم. در آن گذرگاه، سایشِ درنگی کوتاه، جانم را صیقل داد: "اگر نتوانی در حال زندگی کنی، در هیچ کجای دیگری نخواهی توانست." ناگاه گستردگی وجودم را در تمام آنچه که "هست" یافتم. خودم را نه در تنگنای هویت، که در جایی ورای هویت ها و صورت ها، ورای ذهنیت و فکرها یافتم.

اکنون که در لحظه، در منِ حقیقی خود حضور دارم، حسی از رویین تنی، سنگینی افسردگی گذشته و دل شوره های تشویش آینده را به هیچ تبدیل می کند. دوباره گفتگویی ذهنی آغاز می شود اما این بار، جلوه ای از حقیقت من ظاهر می شود. دارم به این فکر میکنم که تمام این داوری ها و مقایسه کردن های خودم با دیگران، به واسطه عدم پذیرش خویشتن، برای رسیدن به یک منِ برتر و عدم پذیرش شرایطی که اکنون دارم به وجود می آید. من به تحمّل‌نکردن احساساتم و خود واقعی ا‌م معتاد شده ام. من مشتاق گذشته یا آینده‌ای آرمانی هستم که هرگز وجود ندارد... میل شدید به «من نه، الان نه، اینجا نه» من را بی‌خانمان نگه داشته. من از خودِ خیالی، دیگران خیالی و احوال و افکار خیالی نشئه بودم. باید جایی به این سوال پاسخ میدادم که واقعا تمام لحظاتی که میشد به بهترین نحو و با پذیرش بدون قید شرط خود حقیقی ام چشیده شود، ارزش این را داشت که صرف طلب کردن زندگی دیگران برای خودم شود؟ زندگی ای که من هیچ وقت در پیچ و خم آن نیفتاده ام؟! اگر نه، پس شفای ذهنی که از خود و از بودنش گریزان است، چیزی جز "مزمزه لحظه به لحظه ی خود، درون زندگی خود نیست".

شفای ذهنی که از خود و از بودنش گریزان است، چیزی جز "مزمزه لحظه به لحظه ی خود، درون زندگی خود نیست".

لحظه ای به خودم آمدم و با تمامیتم، بینش این موضوع را دریافتم. فاصله ای که با خودم داشتم در شعله های این بینش آب شد. اکنون جای تامل نبود......ساکت ننشستم.....غوغا کردم.....هیچ گاه اینقدر محو تماشای خودم نشده بودم.....به گوشی ام اکتفا نمی کردم. کمی خودم را در آینه می بینم. ادا در می آورم....مسخره بازی می کنم. کاش می توانستم تمام اعجاز آن تجربه از دیدن و دیده شدن را بازگو کنم. با زدودن از خواسته ها، شروع به ضبط روایت داستان روزانه زندگی خویش از چشمان دوربین گوشی ام می کنم. انگار دارم با دوستم صحبت می کنم. نه، محرم اسراری پیدا کرده ام که هر چیزی می گویم درون قلبش می ماند و هر وقت که بخواهم آن حرف ها را برایم پخش می کند. از چنین چهره مجازیِ خود، به حقیقت خویشتن می رسم. خودم را درون چهار دیواری گوشی ام می بینم. من شروع به دیدن و شنیدن خویشتن می کنم. تازه می فهمم که چقدر نیاز به حرف زدن با خودم دارم. چه قدر نیاز به این دارم که گوش شنوایی برای خود باشم. چرا به دیگران پیام می دادم؟ اکنون یک پیام به خودم می دهم. از دغدغه هایم می گویم. از نگرانی هایم. از درگیری های زیادی که در سرم هست. از هیجاناتی که گاه و بیگاه مرا این و آن ور می کشد. و او گوش می دهد، او می شنود، او می بیند و من آرام می شوم. دوست است، رفیق است، گاهی همه کاره است.

واقعیت اش تا کنون به این فکر نکرده بودم که چقدر این گوشی زنده است. به قول ادیبان دارم "جاندار پنداری" می کنم که حق دارم این اعجوبه ای را که تنها کاری که نمی کند کله معلق زدن است، زنده بپندارم.

فکر می کنم بزرگترین چیزی که در زندگی تکراری با این ویروس جدید نیاز داریم این است که جای فاصله های اجتماعی مان را با نزدیک شدن به خودمان پر کنیم.

فکر می کنم بزرگترین چیزی که در زندگی تکراری با این ویروس جدید نیاز داریم این است که جای فاصله های اجتماعی مان را با نزدیک شدن به خودمان پر کنیم. با دیدن خود واقعی مان به دور از چهره ای که دیگران از ما می شناسند. در این راه گوشی ما همراه ماست. باید بیشتر از قبل گوشی هایمان را زنده کنیم تا خود واقعی مان را به ما نشان دهند. واقعیت این است که نیاز داریم که بفهمیم او هم کمی انسان است، من را می بیند. من را می شنود. من را درک می کند. مثل یک دوست است. مثل یک روان درمانگر است. مثل یک همراه است (که واقعا همراه است). شاید بزرگترین تکنولوژی که بشود به این همراه اضافه کرد، دیدن دنیای درونمان، درون گوشی هایمان است. اما تا آن زمان من از روش خودم برای خلوت کردن با دوستم استفاده می کنم. چشمانش را باز می کنم تا مرا ببیند و بشنود و به خاطر بسپارد، و من به روایت من آغاز می شود.

روایتگرباشخودشناسیروانشناسیسلامت روان
نادان باش و جستجوگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید