من به عنوان یک انسان کاملا معمولی در طول زندگی تقریبا ۳۲ ساله ام (تا امروز) با مشکلات مختلفی مواجه شدم. دو بار با غول کنکور کشتی گرفتم (سال های ۸۵ و ۸۹). مدت ها درگیر یادگیری هنر بودم (آوازخوانی و نواختن). چندباری در استرس مصاحبه های شغلی گرفتار شدم و از همه مهمتر در این شرایط سخت ازدواج کردم!!
اما مدتی هست (چند سال البته) که با مشکل عجیب و غریبی روبرو شدم که شبیه هیچکدوم از مشکلات قبلی نیست. شاید در ظاهر زیاد عجیب و غریب نباشه اما لااقل برای من یک مشکل جدی و دردسر ساز شده. مشکلی که حضورش روی همه ی راه حل های همه ی مشکلات بعد از خودش سایه ای سنگین انداخته و هر قدر خواستم سعی کنم که یا این مشکل رو کمی جابجا کنم و یا خودم رو تا از زیر این سایه سنگین بیرون بیام نشد.
این مشکل یه اسم کلاسیک داره اما من اسمی رو که خودم براش ساختم بیشتر دوست دارم. میدونید زبان و کلمات خیلی به ما کمک کردن که بتونیم فکر کنیم. اصلا به این فکر کنید که بدون زبان میشه فکر کرد؟ فکر کردن در بیشتر موارد همون حرف زدن و بحث کردن با خود و در درون ذهن هست و کلمات, ابزار این حرف زدن هستند. اما همین کلمات کمک کننده دوست داشتنی برای ما محدودیت هایی هم ایجاد کردند که شاید تا به حال کمتر بهش فکر کرده باشیم. کلمات در ذات خودشون ذهن ما رو دسته بندی میکنند. به عبارت دیگه با توجه به محدودیت کلمات موجود در زبان ( و صد البته کلماتی از زبان که در دایره لغات ذهن من هست) افکار و احساسات ما هم دچار محدودیت میشوند.
شاید یک مثال بهتر بتونه معنی این حرف رو بیان کنه. بیایید نگاهی به احساسات انسان بیندازیم. آنطور که کلمات زبان فارسی به ما تحمیل میکنند احساسات آدمی با چند کلمه خاص میتونه بیان بشه . مثلا خوشحالی، ناراحتی، خشم، یاس، اندوه، امیدواری، خوشبینی، بدبینی، لجاجت و ... کلماتی که اتفاقا شاید کم هم نباشند اما به هر حال میبایست پذیرفت که محدودند و دسته بندی کننده. یعنی ممکنه یه سری احساسات بینابینی و یا خارج از این دایره هم وجود داشته باشند که چون ما کلمه ای برای بیان اونها نداریم، ذهن ما ناچارا سعی میکنه نزدیک ترین کلمه به اونها رو پیدا کنه و به اون احساسات نامعلوم برچسب هایی صرفا نزدیک بزنه و همین موضوع باعث میشه اون احساسات هیچ وقت به درستی شناخته نشن و یا با احساسات دیگه اشتباه گرفته بشن. نه توسط دیگران که توسط خودمون و حین فکر کردنمون. با این وضعیت چطور میخواهیم اونها رو بشناسیم و تحلیل کنیم ؟ این موضوع به ظاهر ساده اینقدر پیجیده است که فکر کردن بهش سخته و از اون سخت تر مثال ازش آوردنه . چون داریم از چیزی حرف میزنیم که تا به حال جز کلماتمون نبوده که راجع بهش فکر کرده باشیم.
قبل از این که یه مثال جفت و جور کنم اجازه بدین قسمتی از رمان زیبای زندگی اسرارآمیز زنبورها نوشته سو مون کید رو اینجا بنویسم که فضای این بحث رو شفاف تر میکنه:
تو میدانستی که در یکی از زبان های اسکیموها برای "عشق" و " دوست داشتن" ۳۲ واژه ی مختلف وجود دارد؟ ولی ما (انگلیسی زبان ها) فقط همین یکی دو کلمه را داریم. تو مجبوری برای دوست داشتن رزالین همان واژه ای را به کار ببری که برای دوست داشتن نوشابه یا پسته شور به کار میبری. حیف نیست که ما نمیتوانیم برای ابراز علاقه و احساساتمان از کلمه های بیشتری استفاده کنیم؟
اگر شما هم مثل من از بچگی درگیر یادگیری زبان خارجی! بوده اید (به این که چقدر موفق بوده ایم اصلا کاری ندارم!) این مثال هم میتواند تا حدودی گویا باشد. اگر دقت کرده باشید علی الخصوص در اوایل زبان آموزی زیاد به این مشکل برمیخوریم که موقع بیان منظورمان دچار کمبود کلمه میشویم و مجبور میشویم با کلماتی ساده منظورهای بسیاری را انتقال دهیم. اما آیا در چنین شرایطی منظور ما دقیقا همان کلماتی است که به زبان آورده ایم؟ دقیقا نه . ما صرفا سعی کردیم با واژگان محدود نزدیک ترین کلمات به منظورمان را استفاده کنیم و این موضوع گاها به قیمت از دست رفتن قسمت زیادی از بار معنایی جمله تمام میشود. (همان زمان هایی که استاد زبان چهره در هم میکشد و هرچه تلاش میکند نمیتواند منظور ما را بفهمد و در همین زمان ما در حال دست و پا زدن برای پیدا کردن کلماتی مناسب تر هستیم.