منم؛ دیوانه
منم؛ دیوانه
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

تراپیستم گم شده

درست در قله بدحالی‌ام، تراپیستم را گم کرده‌ام. قرار بود یک تعویق یکی دو روزه باشد که شد غیبتی دو هفته‌ای. جواب پیامک هم نمی‌دهد و من کم‌کم بیشتر از آن که نگران خودم باشم، نگران خودش شده‌ام.

هنوز تکلیفم با خود تراپی هم مشخص نیست. ته دلم همیشه به این قبیل چیزها بدگمان بوده‌ام و اگر شما هم سر آن کلاس روان‌شناسی اجتماعی که من نشسته‌ام، حاضر می‌بودید، حتما این بدگمانی را تصدیق می‌کردید. اما همه‌اش بدگمانی نیست. گاهی هم آنقدر از این نعمت الهی حظ می‌برم که بعد با خود فکر می‌کنم تا قبل از اینکه این چیزها را بشر بیافریند، چه می‌کرد یا آن‌ها که همین حالا، به هر دلیلی اعم از استطاعت مالی و یا آن بدگمانی که ذکرش رفت، مرتب به تراپی نمی‌روند، چگونه به زندگی ادامه می‌دهند.

امروز روز دومی‌ست که تنهایی‌م را تحمل کرده‌ام. روز دوم از این دور. تپش‌های قلبم را می‌شنوم، درد را در پاهایم احساس می‌کنم اما حالا که پا به مسیر تحمل تنهایی گذاشته‌ام، دیگر چندان مایل به اظهار این دردها پیش دیگران نیستم. همین‌جا می‌نویسم و بعد می‌روم نقابم را دوباره به صورت می‌گذارم و می‌شوم آن انسان شاد و شنگولی که همه به توانایی‌هایش غبطه می‌خورند.

همین شده که بدجوری تراپیست‌لازم شده‌ام. آن یک‌ساعت و نیم مکالمه هم نباشد یک‌جا از این‌همه ته‌نشینی اندوه بی‌تردید منفجر می‌شوم. باید بروم تراپیستم را پیدا کنم.


تراپیستروانشناسیتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید