رها کردن همیشه آسون نیست، ولی بعضی وقتا تنها راهه.
۵ خرداد از کارم استعفا دادم. چون اصلاً حالم خوب نبود. تمام صبرم رو خرج کرده بودم توی سه سال و خوردهای که اونجا بودم.
هی با خودم گفتم «طاقت بیار، درست میشه»، ولی نمیشد.
توی یه چرخهی تکراری گیر کرده بودم که فقط هر روز، حالمو بدتر میکرد.
و اون روز… روزش بود. نقطهی پایان.
من قبلاً هم این تجربه رو داشتم.
سالها جنگیدم، صبر کردم، امیدوار بودم درست بشه.
ولی آخرش هیچی درست نشد.
یه روز همه چی تموم شد، و منم یهو رد شدم.
انگار نه انگار اون مریمِ احساساتی یه روزی اونجا بوده.
این یه چیزو از خودم شناختم:
تو چالشهای زندگی خوب میجنگم، ولی وقتی بدونم یه چیزی تموم شده… تمومه. حتی تو خاطراتم هم برنمیگردم سراغش. چون میدونم تا تهش رفتم و کم نذاشتم.
ولی خب... زندگی همیشه طبق خواستههامون پیش نمیره.
بعضی وقتا باید رها کنی.
چون خود زندگی، با هزار نشونه داره بهت میگه: رها کن.
رها کردن یعنی درس گرفتن.
اگه یاد نگیری، باز هم همون اشتباهها تکرار میشن.
اما اگه یهکم صبر کنی، دورتو دقیقتر ببینی، با خودت مهربونتر باشی، و یه راه تازه امتحان کنی...
اونوقته که یه "توی جدید" میاد توی زندگی.
ولی توی قدیمی راه نمیاد
زورش زیاده. چون نسخهی قدیمی تو، نمیخواد فراموش شه.
اینه که باید همهی حواست رو بیاری سمت خودت.
دیگه فقط به یه چیز فکر کنی: خوب شدن حالت و رشدت.
و حالا، من اینجام.
با حسی که میگه: تصمیم درستی گرفتم.
نشستم با خودم روراست شدم. دیدم راهی که داشتم، اشتباه بوده.
و حتی اگه مجبور باشم بیکار بمونم و فقط روی خودم کار کنم، بازم میارزه.
چون این بار، میخوام جوری برگردم که دیگه اون اتفاقها تکرار نشن. نه با منِ جدید.
من زندهام و هنوزم اینجام.
فقط کافیه هر روز یه قدم کوچیک بردارم.
– مریم