خیلی سال پیش داشتم مصاحبه یکی از بازیگرها رو توی تلویزیون می دیدم. داشت از این می گفت که آدم خودش می تونه روز تولد خودش رو تعیین کنه و هر روز و هر چند باری و هر جوری که می خواد متولد بشه.
امشب حرف هایی شنیدم که یه یهویی یه تلنگری بهم خورد و انگار به خودم اومدم. مخاطب حرف ها من نبودم اما خیلی به فکر بردم. صحبت در مورد کسی بود که به خاطر سوء رفتارش در زندگی، الان داشت هم از طرف اطرافیانش مواخذه می شد، هم مستقیما نتیجه رفتارهاش رو روی تربیت بچه هاش می دید.
مشکلاتی مثل عدم اعتماد به نفس، اینکه مدام تو زندگیش دنبال تکیه گاه بوده و از اون بدتر منتظر بوده تا کسی بیاد و مشکلاتش رو حل کنه.
من همش داشتم از این آدم دفاع می کردم و می گفتم که نمی شه یه شبه عوض شه، خوب ضعیفه و همه رفتارهاش هم از همین ناشی می شه و باید آروم آروم کمکش کرد و دست خوش نیست و از این حرفا...
اما بعد یهویی یه جواب کوبنده شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم. طرف مقابلم گفت: معلومه که می شه آدم اگه مجبور باشه و بخواد یه شبه قوی می شه و زندگیش رو عوض می کنه. اگه می خواد، همه انرژیش رو می ذاره تا شرایطی که ازش ناراضی هست رو تغییر بده و شرایط رو بهبود بده.
خیلی وقته که منتظرم تا تغییر کنم. از اون بدتر منتظرم تا همسرم کمکم کنه و بخشی از این تغییر باشه.
بذار یککم برگردم عقب و از خودم بگم.
من از اول دبستان توی یه مدرسه غیرانتفاعی نسبتا سخت گیر بزرگ شدم. می گم بزرگ شدم چون از وقتی یادم می یاد از صبح تا 4 بعد از ظهر توی مدرسه بودم. کل دوران تحصیلم رو توی همون مدرسه گذروندم و می تونم بگم بودن توی اون مدرسه یکی از بهترین اتفاق های زندگیم بود. تا دبیرستان آروم و گوشه گیر بودم و حسابی بچه مثبت. پام رو که گذاشتم دبیرستان عین بمب ترکیدم. از این رو به اون رو شدم. کل دوران تحصیلم نمرات خیلی خوبی داشتم اما دبیرستان اونقدی که به کارهای فوق برنامه و تحقیق و سرک کشیدن به این ور و اون ور، می رسیدم، برای درس هام وقت نداشتم.
سال اول دبیرستانم بیشتر به اجرای تئاترهای مدرسه و اجرای برنامه می گذشت. کم کم توی مدرسه شناخته شدم و این خیلی بهم اعتماد به نفس داد. یکی از دلایلی هم که از برنامه هام خوششون می یومد همین پررویی و اعتماد به نفسم بود.
برام مهم نبود کی چی می گه. کار خودم رو می کردم. تا اینکه با خبرنگاری آشنا شدم و هر جوری بود تابستون سال اول دبیرستان رفتم دوره اش رو گذروندم و چشم به هم زدم و سال تحصیلی دوم دبیرستان شروع شد. لحظه شماری می کردم تا تابستون سال دوم برسه و بتونم کارم رو شروع کنم. خلاصه 2 تا تابستون بعد رو با تمام وجودم کار کردم و بیشتر از همیشه عشق دنیا رو کردم.
خلاصه بگم دانشگاه رفتم سراغ کامپیوتر، که از اول می خواستمش و انتخاب 18 امم دانشگاه سراسری قبول شدم و انقدر سرم مشغول علاقه جدیدم شد که قبلیه از یادم رفت و چند ماهی از ترم اول دانشگاه که می گذشت دیگه تصمیم خودم رو گرفتم و کامل گذاشتمش کنار.
البته این هم بگم که در اوج گذاشتمش کنار. وقتی که 2 تا مطلبم توی روزنامه چاپ شده بود و سردبیر روزنامه تازه داشت باهام آشنا می شد برای کارهای بعدی و ...
خلاصه
من که بیکار نمی شینم، هر جوری بود پام رو به دانشگاه شریف باز کردم تا بتونم از طریق دانشجوهاش و تیم هاشون وارد کار بشم. تابستون سال دوم بود که اولین کارآموزیم رو شروع کردم.
الان 4 سال سابقه کار دارم و دو سالی می شه که درسم تموم شده.
اما ...
دلم لک زده برای اون اعتماد به نفس و خودباوریه قدیمم، که نمی دونم جه قدرش از بچگی بود و چه قدرش شناخت.
7 ساله داخل یه رابطه جدیه عاشقانه ام که 2 ساله پیش به عقد منجر شد و الان هم 4 ماهیه توی خونه خودمون زندگی می کنیم.
نمی دونم انگار تو این 7 سال ذره ذره دارم حل می شم تو رابطه و خودم رو گم می کنم.
می خوام دوباره خودم رو پای خودم وایسم.
تنهای تنها