شب بارونی، آسفالت خیس، صدای خوردن قطره های بارون به خونه ها و البته صدای پیانو فریبرز حیدری و آواز محمد نوری ...
حس میکنم این روزهای زندگیم هیچ وقت تکرار نمیشن ، اخیرا فهمیدم این بی هدفی و سردرگمی من چقدر عجیب و جالبه برام ... آهستگی ... سرعت زندگیم رو کم کردم و دارم از همه آنچه الان هست لذت میبرم بالاخره ... تصمیم های دراز مدت و سختم رو گذاشتم برای بعدا و برای آینده قدم های کوچک موثر بی استرسی گرفتم که واقعا از پسش برمیام الان... زندگیم این روزها که سرکارم نیستم اینه : ولگردی بهاری با رفیقم ، خوردن چیزای خوشمزه ، راه رفتن های طولانی تو کوچه پس کوچه هایی که نمیشناسم و عکس گرفتن ، آشپزی ، گفت و گوی مدام با مامان و بابام، چت کردن با دوستام و خوندن کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی ، استوری گذاشتن و البته آهنگ گوش کردن و تخیل ...
بی هدفه ، قشنگه و قطعا تموم میشه... این فراغت ممکنه دیگه هیچ وقت نباشه پس بذار لذتش ببرم ...