ابر شو
و از چشم من ببار؛
که بیتو
بهار
تنها نامیست
بر شاخهی خشک.
رودِ رفته
کلید دریا را
با خود برده
و باغ
در دهانِ خزان
فرومیریزد.
ببار—
بر نسترنِ بیجان؛
که آهِ تشنگیاش
تا دوردستها
کشیده شده.
بیتو
این باغِ دربند
نه راهی دارد
نه فرجامی.