مریم شهریاری
مریم شهریاری
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

آقای قوری به دست

بیست و هفت سال است که پنجره‌های خانه‌ی ما، رو به خانه‌ای باز می‌شود که حداقل سی سال قبل‌ از به دنیا آمدن من وجود داشته است. خانه‌ای دو طبقه با شیروانی قرمز آفتاب خورده که دیگر به صورتی چرک می‌زند و طبق مد خانه‌های دوره پهلوی ساخته شده، با کرکره‌های چوبی روی پنجره‌هایی که سالهاست باز نشده‌اند و با جدیت از رمز و راز این خانه عجیب مراقبت می‌کنند، و یک پیرمرد زوار در رفته و قوز کرده که به طرز عجیبی به تنهایی در آن زندگی می‌کند.

اسم و فامیل پیرمرد را نمی‌دانیم. فقط شنیده‌ایم که قدیم‌ها از اساتید دانشگاه تهران بوده و هیچ وقت ازدواج نکرده و تنها زندگی می‌کند. ما در حرف‌هایمان «استاد» خطابش می‌کنیم. گاهی هم «آقای قوری به دست»! چرا؟ چون سالها هر روز یکی دو بار او را با یک قوری در حال آب پاشیدن روی پیاده‌روی باریک جلوی خانه‌اش می‌دیدیم. عادتی که هیچ وقت نفهمیدیم با چه اندیشه‌ای شکل گرفته.

بچه که بودم، مسئول بردن آش رشته‌ و حلواهای نذری مادرم به خانه او بودم. برای هر کدام از همسایه‌ها که سهم نبود، برای او بود. چون او پیر بود و تنها، و مادر من هم مهربان‌ترین مادر دنیا. یادم هست همیشه بعد از اینکه در را باز می‌کرد و من را با یک ظرف نذری می‌دید خوشحال می‌شد و تشکر می‌کرد و می‌گفت صبر کنم تا ظرف را پس بدهد. آشپزخانه‌اش در طبقه همکف بود و پنجره‌اش به کوچه باز می‌شد. پیرمرد باید سه چهار قدم از در ورودی دور می‌شد تا از طریق اولین درب راهرویی باریک و بلند که از درب کوچه تا درب حیاط پشتی خانه ادامه داشت وارد آشپزخانه شود و ظرف را خالی کند و برگردد. احتمالاً همه این کارها چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید ولی برای من زمان مناسبی بود برای یواشکی دید زدن این راهروی لخت و عاری از هر گونه فرش یا مبلمان، و ورود به رویا و خیال‌پردازی درباره خانه‌ای که همیشه تاریک بود و جز نور کم‌سویی از آشپزخانه که سایه ظرف‌ها را روی پنجره می‌انداخت، چیزی از خود بروز نمی‌داد. در خیالم در اتاق‌های این خانه روی همه وسایل ملافه‌های سفید کشیده بودند و پیرمرد در اتاقی در انتهای خانه بین کتاب‌ها و نور چراغ مطالعه‌اش تنها می‌نشست و می‌خواند و می‌نوشت. گاهی که باد کرکره‌های چوبی قدیمی را باز می‌کرد، همه وجودم چشم می‌شد تا ببینم در آن خانه چه خبر است اما جز گوشه‌ای از یک مبل با روکش ملافه سفید چیزی نمی‌دیدم...

بزرگ که شدم اما، دیگر کمتر پیرمرد و خانه‌اش برایم معما بود. آنقدر سمن داشتم که معمای پیرمرد و خانه‌اش در آن گم بود. پیرمرد هم کمتر به ارتباط برقرار کردن با همسایه‌ها اشتیاق نشان می‌داد. اکثر اوقات که در کوچه با او سلام علیک می‌کردیم جواب نمی‌داد و نگاه چپ چپی می‌کرد و می‌رفت. آلزایمر داشت به سراغش می‌آمد و کم حوصلگی پیری و قوز شدید کمر و دردهای احتمالی‌اش هم بی‌تاثیر نبود. تا اینکه حدود یک سال قبل پیرمرد سکته کرد و جاگیر شد. به همین خاطر ماه‌ها او را که عادت داشت از صبح تا غروب روی چهارپایه‌ای کنار درب کوچه بنشیند و کتاب بخواند ندیدیم. دیگر صدای فریادهایش بر سر کسانی که فکر می‌کردند خانه‌اش متروکه است و ماشین‌شان را جلوی درب خانه او پارک می‌کردند و تنها راه ارتباطش با خارج را سد می‌کردند هم نشنیدیم. پدرم از کارگر افغانی که توسط اقوام دور پیرمرد در شهرستان برای مراقبت از او استخدام شده بود سراغش را می‌گرفت و به ما هم خبر می‌داد. گویا کمی حالش بهتر شده بود، اما نه آنقدر که بتواند دوباره تنها زندگی کند و از پس کارهایش برآید.

تا یک روز در روزهای اول پاییز که هوا خنک‌تر شده بود، از خانه که بیرون رفتم او را دیدم که پتوپیچ شده روی ویلچر در راهروی ورودی خانه‌اش نشسته و با نگاهی نه چندان حواس جمع به کوچه نگاه می‌کند. کارگر پرستارش این سمت کوچه لب جدول نشسته بود و سرش در گوشی‌اش بود. چند قدمی دور شدم، ولی بی‌اختیار برگشتم و به او سلام کرد. با خوشحالی جواب سلامم را داد. بی‌اختیار گفتم: «چه خوب که باز اینجا می‌بینیم‌تون! جاتون خیلی خالی بود!» لبخند زد و کمی خودش را روی ویلچر تکان داد انگار بخواهد بلند شود و تشکر کند، اما به ثانیه نکشیده دوباره نگاهش بی‌فروغ شد و روی ویلچر آرام گرفت. من که انگار بیشتر از کارگر افغان که با تعجب نگاهم می‌کرد از دست این هیجان‌زدگی خودم شوکه شده بودم سریع راهم را کشیدم و رفتم. پرستار هم نگاهی به پیرمرد کرد و انگار که حالش را طبیعی ارزیابی کرده باشد دوباره سرش را در گوشی‌اش کرد.

بعد از آن روز چند بار به یاد آن ارتباط چند لحظه‌ای‌ام با او افتادم و هر بار از اینکه گفته بودم از دیدن دوباره‌اش خوشحالم، خوشحال شدم. راستش او حق داشت بداند که در بخشی از خاطرات کودکی تا بزرگسالی من در این محل جا خوش کرده و برای داستان زندگی او و خانه‌اش چه خیال‌پردازی‌ها که نکرده‌ام. البته اینها را که نمی‌شد به او بگویم. امیدارم خودش از همان یکی دو جمله این همه مفهوم را حدس زده باشد.

امشب چک‌چک باران روی شیروانی و شرشر آب از ناودان خانه‌اش را که شنیدم، چند دقیقه‌ای لب پنجره ایستادم و به نور کم فروغی که از راهرو و آشپزخانه‌اش می‌آمد نگاه کردم. دعا کردم آنقدر حالش خوب باشد و هوش و حواس داشته باشد که مثل من از این باران پاییزی لذت ببرد، چون برای من که یکی از خوشبختی‌های کوچکم، داشتن خانه‌ای با سقف شیروانی و ناودان برای دو برابر شدن لذت روز و شب‌های بارانی در همسایگی‌ام است. شما هم برای خوشی‌اش دعا کنید. چون به گمانم لذت بردن از یک شب بارانی، می‌تواند خوشی عجیبی برای یک پیرمرد قوز کرده که هر روز چند بار کوچه را با قوری‌اش آب پاشی می‌کرد باشد.


شنبه ۵ آبان ۹۷
یک بامداد

خاطرهبارانداستان
اگر در دنیا یک کار باشه که همیشه حالم رو خوب کرده، نوشتنه و بس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید