نمیدانم چه شد که سفرهی دلم را برایش باز کردم. گفتم میانهام با آسمانِ بالای سرم، شکرآب شده. گفتم چندباری است که آسمان، خورشیدش را جوری سمتم میتاباند که آفتاب صورتم را بسوزاند. باد، کمی جابهجا شد. نگاهی به صورتم انداخت اما نگفت که شاید آسمان، حواسش به پیادهرویِ من نبوده؛ نگفت که ای کاش میرفتی و از خودش میپرسیدی! در عوض، چرخی دورم زد و گفت :"آدمیکه پاش روی زمینه رو چه به این اداها؟!"
تا قبلش فکر میکردم باد، رفیقم است؛ میتوانم دستش را بگیرم، بغلش کنم و نترسم از گفتن نگرانیهام. اما باد، اولین اعترافم را که شنید راهش را کشید و رفت. یککم که گذشت، داشتم مثل همیشه، روی زمین راه میرفتم که پچپچِ ابرها را شنیدم. همهشان داشتند میگفتند که من از آسمان دلخورم. حتی شنیدهاند آسمان هم دیگر مرا دوست ندارد. میگفتند باد، چیزهای بیشتری میداند. مثلا اینکه من از رنگ آبیِ آسمان بدم میآید و پوستم از خورشید، بیزار است...
دلم از دروغهایشان شکسته بود. رفتم زیر سایهی درخت سبزی نشستم. دلم میخواست تا ابد زیر شاخهها و برگهاش قایم شوم. کاش به باد چیزی نمیگفتم. کاش میفهمیدم باد آنطور که من فکر میکردم دوستم ندارد. اگر از دلخوری کوچکم نمیگفتم، دروغهای به این بزرگی نمیساخت. پس کِی قرار بود یاد بگیرم که به چه کسی اعتماد کنم. کِی قرار بود بفهمم با هر بادی که وزید، همراه و همکلام نشوم. اصلا چرا باد دوستم ندارد؟! مگر غیر از این است که من همیشه از رقصی که به برگ درختان میآورد خوشحال میشدم؟!
اولین قطرههای باران بهاری که از لابهلای شاخهها به صورتم رسید. بلند شدم و از سایه درخت بیرون رفتم. دستهام را باز کردم و زل زدم به چشمهای آسمان. قطرهها انگشتهای اسمان بودند. داشتند صورتم را نوازش میکردند. خبری از باد نبود .یک کم بعدتر باران بهاری که رفت نسیمی از دور رسید. صورتم را بوسید. توی دشت بزرگ میدویدم، نسیم می وزید ، آسمان، بالای سرم بود و نمیترسیدم از گفتن... فقط باید با نسیم، همقدم میشدم؛ زیر آسمانی که آبیبودنش را دوست داشتم...
نویسنده : مریم تاواتاو