مریم تاواتاو
مریم تاواتاو
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

مرا از دست‌ های خالی نترسان

مریم تاواتاو
مریم تاواتاو


تمامشان نه! اما لااقل چندتایی از آن‌ها باید اتفاق می‌افتاد تا بفهمم راه را اشتباه آمدم. باید ترش‌رویی چند نغری را می‌دیدم تا یک‌جایی به آن همه خوش‌بینی کودکانه پایان می‌دادم. باید چند نفری از من رو می‌گرفتند تا دلم بشکند و بالاخره رهایشان کنم و بروم. تو بگو انگار آن‌ها سرسره‌ای بودند که روانه‌ام کردند به احتمال، آری فقط احتمالِ رسیدن به آغوش‌های امن، دوستی‌های از ته دل.


باید آن قلب می‌شکست تا بفهمم هیچ‌وقت نباید امیدم را سنجاق کنم به کسانی‌که تاجر منفعت‌اند. اصلا باید آن همه تلخی از راه می‌رسید تا یک‌جایی بالاخره راهم را از جماعت بی‌معرفت‌ها، خودشیفته‌ها، ازهمه‌ی آن‌ها که مرا طعمه می‌دیدند و به خیالشان شکارچیان ماهری بودند جدا می‌کردم. می‌رفتم و پناه می‌بردم به امنیت، احترام، وفاداری... آرزوی عزت‌داشتن را که لااقل می‌توانستم داشته باشم.


باید شکست می‌خوردم تا شک کنم به این‌که شاید اصلا دست‌هایم را به بیهودگی مشغول کرده‌ام؛ به این‌که شاید جای دیگری هست که این دست‌ها به آبادی آن‌جا تواناترند. فقط کافی است رها کنم و نترسم که با دست‌های خالی نمی‌شود کاری کرد. که بس است هرچه‌قدر مرا از دست‌های خالی ترسانند . ترساندند که اگر بروی و بدتر شود چه، اگر برگردی و آن‌طور که می‌خواهی نشود. آن‌ها هم این دست‌های خالی را دیدند اما تمام مشتم را از ترس پر کردند....یک روز می‌رسد که مشتم را باز می‌کنم همه‌چیز را حتی ترسم را روی زمین می‌ریزم و اگر کسی از من پرسید:"چرا؟" می‌گویم :"من فقط همین‌قدر می‌دانم که لااقل چندتایی از آن‌ها باید اتفاق می‌افتاد تا بفهمم راه را اشتباه آمدم... "

نویسنده متن : مریم تاواتاو

ترساشتباهتجربهتجربه زیسته
نویسنده . داستان نویس tavatavmaryam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید