Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۴ دقیقه·۷ روز پیش

اشتهایِ رنگ و سوراخیِ زخم


یادداشت امروزم رو با استفاده از این تصویر نوشتم که یکی از فالوورای اینستام برام فرستاده،گاهی از شمال برام عکس می‌فرسته. کلمه و مکالمه کوتاهی که بین‌مون شکل گرفت برام جالب بود و خواستم دربارش بنویسم📝📝
یادداشت امروزم رو با استفاده از این تصویر نوشتم که یکی از فالوورای اینستام برام فرستاده،گاهی از شمال برام عکس می‌فرسته. کلمه و مکالمه کوتاهی که بین‌مون شکل گرفت برام جالب بود و خواستم دربارش بنویسم📝📝


به مبل تکیه دادم. پاشنه‌ی پایم درست به پایه‌ی کوچکِ استوانه‌ای و نقره‌ایش چسبیده بود. من داشتم یک الگوی مستطیلی با انگشت اشاره‌ام روی صفحه موبایلم می‌کشیدم. وقتی روی فلش سیاهی که در اینستا بود، انگشتم را رویش فشار دادم، صفحه پیام‌ها باز شد.

به اولین پیام نگاه کردم؛ وقتی واردِ صفحه‌اش شدم، یک کادرِ مربعی در ان بود. رویش زدم؛ تصویرِ یک درخت بود؛ البته درخت نه! بلکه شاخه‌هایش. شاخه‌ی نازک و قهوه‌ای که برگ‌هایش همه سبز بودند. اما هرکدام از سبزها متفاوت از دیگری. برخی روشن‌تر برخی تیره‌تر؛ بعضی هم دایره یا بیضی‌هایی هم‌رنگِ زعفران یا روغن در وسط‌شان بود. انگار یک برگ را در ظرفِ حلبیِ روغنِ نباتی انداخته؛ بعد بَرَش داشته و روی شاخه چسبانده بودند.

چند وقتی می‌شود که به رنگ‌ها دقت می‌کنم. دوست دارم یک ترکیبِ مناسب برای رنگ‌ها پیدا کنم تا بتوانم از انها متفاوت‌تر بنویسم.

آن یک تصویر مرا به ذوق آورد.

برایِ فرستنده تایپ کردم:« چه رنگِ قشنگی!»

و او هم در جوابم نوشت:« عینِ مغزِ کاهو.»

اصلا فکر نکرده بودم که رنگِ سبز مرا یادِ مغزِ کاهو بیاندازد. باید آن را در لیستِ رنگ‌ها یادداشتش می‌کردم. در جدولِ رنگِ سبز نوشتم:« مغزِ کاهو.»

بعضی از تصویر و رنگ‌ها اشتها برانگیز می‌شوند؛ یعنی میتوانند اشتهایت را قلقلک دهند. شاید فکر کنید اشتها فقط مربوط به شکم باشد؛ اما چشم‌های‌مان نیاز به این دارند که غذایی را بخورند و یکی از راه‌هایش، دیدنِ رنگ‌هاست. رنگ‌ها را می‌توانیم به‌گونۀ دیگری ببینیم.

راستی رنگِ سبز شما را یادِ چه می‌اندازد؟! البته بجز برگ و چمن.

و حالا یک سؤالِ دیگر: تابحال برای‌تان اتفاق افتاده که یک تصویر شما را به ذوق آوَرَد؟

در آن لحظه که خوشحال می‌شوید و به قولی در پوست‌تان جا نمی‌شوید، چه احساسی دارید؟ یا چه کلمه‌ای بر زبان‌تان می‌آورید؟

من باید بگویم اولین کلمه که می‌گویم این است:« وای»

البته یک «وایِ کش‌دار» نه یک وایِ معمولی.

این کلمه را در دوجا به کار می‌‌برم: «یک‌بار زمانی که از چیزی خوشحال می‌شوم و دوست دارم جیغی بکشم تا صدایم را دیگران بشنوند. یک بار هم وقتی که از چیزی وحشت می‌کنم؛ ممکن است آن چیزی که ترسم را به رُخم می‌کِشد، صحنۀ فیلمی باشد که من چشم‌هایم را روبرویش گرد می‌کنم‌؛ بعد متکایِ مبل را جلویِ چشمم می‌گیرم تا آن را نبینم. شاید هم صحنه‌ای از کندنِ پوستِ یک نفر در یکی از صفحاتِ کتابم باشد یا هر صحنۀ ترسناکِ دیگری.

حتی ترسم می‌تواند از یک حیوان باشد، من فوبیای حیوانات را دارم؛ از هرحیوانی که نام ببری می‌ترسم حتی از یک جوجۀ طلایی که آزارش به کسی نمی‌رسد.

شاید ترس از جوجه مربوط به همان دورانِ کودکیم باشد؛ وقتی که در حیاطِ خاکیِ مادربزرگم راه می‌رفتم، جوجه‌ای دیدم که رویِ کمرش رویِ زمین دَمَر شده و بال‌بال می‌زد. آنجا گلی شده بود، هروقت که باران می‌بارید، این‌جوری می‌شد؛ حیاط را می‌گویم.

پنج سالم بیشتر نبود. فکر می‌کردم آن جوجه سردش می‌شود و الان کسِ دیگری نیست که نجاتش دهد. خودم را ملکه نجاتش می‌دانستم؛ پس رفتم سمتش؛ خم شدم و با چکمه‌ای که در پایم بود؛ کنارش نشستم. دامنِ چین‌دار و گشادم، لبه‌اش رویِ زمین افتاد؛ همین که خواستم بلندش کنم؛ دستم سوخت. انگار یک نفر داشت دستم را سوراخ می‌کرد؛ وایِ بزرگی گفتم. مادرِ جوجه کنارِ فرزندش بود.

آخَر چطور خود را به من رسانده بود و به پشتِ دستم نوک زد؟

در حیاط که نبود. من فکر می‌کردم پشتِ حصارِ باغ‌ها باشد و آن جوجه را تنها می‌دانستم.

ان مرغ پایینِ گلویش را باد کرده بود و بلند قدقد می‌کرد. ترسیده بودم. حتی می‌ترسیدم گریه کنم؛ دستم که قرمز شده بود، با کفِ دستِ دیگرم، رویش مالیدم. نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم؛ آن مرغ بال‌هایش را باز کرده و روی پنجه‌هایش ایستاده بود. جوجه هم کنارِ مادرش ایستاده و به من نگاه می‌کرد.

باران می‌بارید. در چله تابستان سردم شده بود.

مادربزرگم که پشتِ سرم بود؛ دستم را گرفت. من به چارقدش که گل‌هایی مثل انار داشت چسبیدم؛ گفت:« مرغا دوست ندارن کسی به جوجه‌شون دست بزنه. اگه من اینجا نبودم؛ شاید رویِ سر و کلت می‌پرید. از این به بعد جوجه‌ای رو دیدی که روی زمین دَمَر شده بهش دست نزن؛ شاید مادرش دور باشه؛ اما چاهار چشمی حواسش به جوجه‌شه.»

من فقط می‌خواستم کمکش کنم؛ اما او با نوکش دستم را زخمی کرد؛ او یک حیوان بود که طبقِ غریزه‌اش عمل کرد، فقط برای امنیتِ فرزندش؛

شاید هم ترسیده بود.

نمیدانم!

اما این را می‌دانم که یک مادر وقتی جانِ فرزندش را در خطر می‌بیند؛ هرکاری که به ذهنش، همان اول می‌رسد،انجام می‌دهد.

ممکن است دست و پایش را هم گم کند.

اما انسان‌ها چطور؟

منظورم انسان‌هایی است که دستت را برای کمک سمت‌شان دراز می‌کنی، ولی آنها تکه‌پاره‌ات می‌کنند.

آیا می‌توان گفت:« بخاطر غریزه یا امنیت‌شان است؟!»

من که فکر نمی‌کنم.

اما دوست دارم جوابِ شما را هم بدانم.



رنگروزمره نویسییادداشت روزانهتصویرنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید