به مبل تکیه داده بودم. تیشرتِ سفیدی به تن داشتم. رویِ تیشرتِ سفیدم یک دایرهی زرشکی کشیده شده بود و چند علامت زیگزالِ سبز و طلایی که در پایینش یک خمیدهی سفید به لبخندی باز شده و دو بیضی کوچکِ سفید هم در بالای زیگزالها چشمانشان را باز کرده بودند.
تلویزیون روشن بود و شخصیتهایِ داخلش با یکدیگر صحبت میکردند. مردی با یک عینکِ دودی و پیراهن و شلوارِ مشکی روبرویِ زنی ایستاده بود که دستکش توری به دست داشت و انگشتانش را به مچِ دستش میمالید. فکر میکنم کسی که انگشتهایش را به دستانش میمالد، میخواهد چیزی را پنهان کند. شاید در آن لحظه غمش را قصد داشته پنهان کند یا شاید رازی در دلش داشته.
موزیکِ آرامی نیز از پس زمینهی فیلم به گوشم میرسید.
ذهنم درگیرِ داستانی بود که در ظرفِ دو روز توانسته بودم سیصد و بیست و هشت صفحهاش را بخوانم. داستانِ گورشاه که نویسندهاش سیامک گلشیری بود، دو روز بود که ذهنم را درگیرِ خودش کرده بود. تابحال داستانی را از یک نویسنده ایرانی نخوانده بودم که بتواند اینطور ترس را به جانم بیندازد. شخصیتهایی مرموز و رازی که در تک تک خطهایش میخواستم زودتر به جوابِ سوالی که در ذهنم بود برسم. فضایِ داستان، شخصیتها و مکالمههایش مرا به این سمت کشانده بود که هرچه سریعتر بخواهم خود را به پایانِ داستان برسانم.
یکی از دوستانم که اهل کتاب نیست، میگفت:« خب همون اول برو پایانِ کتاب رو بخون تا پایانِ داستان برات آشکار بشه.»
اما اصلِ ماجرا در میانهی داستان است. من نمیخواستم فقط انتهای ماجرایِ داستان را بدانم. علتش را هم میخواستم بدانم. تک تکِ شخصیتهایِ داستان را میخواستم بشناسم.
جلد اولِ گورشاه را تمام کرده بودم. اما سریع به سراغِ جلدِ دوم نرفتم. قصد داشتم کمی به خودم استراحت بدهم که شخصیتها در ذهنم بهتر جا بگیرند، بهتر آنها را بشناسم.
به پشتیِ مبلم تکیه دادم و خود را در تشکِ مبل جابجا کردم.
تلویزیون روشن بود. اما انگار صدایش را نمیشنیدم. بویِ چایِ دارچین میآمد با کمی تندیِ رنجبیل. وقتی بویشان را استشمام میکنم، موهای بینیام را قلقلک میدهند. بویِ تندِ زنجبیلِ خاکی رنگ را دوست داشتم. وقتی چایِ زنجبیل و دارچینِ داغ را قورت میدهم. گلویم میسوزد و مغزم داغ میشود، اما انگار چشمهایم بازتر میشوند. حلقهی بیضیِ چشمانِ مشکی و کوچکم گردتر میشوند.
وقتی چای را قورت میدهم، دورِ چشمانم چروک میافتد. انگار میخواهم با گشاد یا تنگ کردنِ حلقهی چشمانم، تندیاش را کمتر کنم.
چراغِ کوچکی که در بالای گوشیم است، دایرهاش خاموش و روشن میشود.
پیامی در اینستاگرامم بود. صبح به من پیام داده بود. عکسی برایم فرستاده بود و از من کمک خواسته بود تا نامی برای شخصیت داستانیاش انتخاب کنم.
اسمش علی بود. وقتی خودش را معرفی کرد، دانستم که بیست و چهار سالش است.
به عکسی که در صفحه گوشیم بود، نگاه کردم، اما هیچ اسمی به ذهنم نرسید. شاید تنها چیزی که تو ذهنم چرخید، کلمه «آبی» بود. آنچیزی که در آن عکس بسیار دیده میشد، رنگ «آبی» بود. چشمها، موهایش، لباسِ بند دارش، حتی خطِ رژِ رویِ لبهایش آبی بود و تنش هم نقرهای.
به نظرم تنها کسی که میتواند نامی را برای شخصیتش انتخاب کند، خودِ نویسنده است.
نویسنده است که عقبهی شخصیتش را میداند. اوست که درمورد احساساتش، شخصیتش و تک تک لحظاتش میداند.
من چند پیشنهاد به او دادم: خصوصیاتِ شخصیتی، ظاهرِ شخصیت، سرزمینی که در آن زندگی میکند.
او تمایل داشت خیلی سریع نامِ شخصیتش را انتخاب کند.
اما من به او گفتم:« برای نام شخصیتت عجله نکن. نام شخصیت خیلی مهم است.»
شخصیتها اگر ماندگار شوند، میتوانند نامِ نویسنده را برای همیشه زنده نگهدارند.
مثلا جی.کی.رولینگ نویسندهی مجموعهی هری پاتر است. نام شخصیت است که توانسته نامِ جی.کی.رولینگ را زنده نگهدارد.
بنابراین به او پیشنهاد کردم ابتدا روی ادامهی داستانش تمرکز کند و سپس شاید توانست در ادامهی داستانش نامهای مخصوصی را نتخاب کند.
نمیتوان هر نامی که به ذهنمان آمد، برای شخصیتمان انتخاب کنیم. باید نامی مناسب باشد. با استفاده از همین نام میتوان تاریخی را برای شخصیت انتخاب کرد. معنایِ نام نیز باید مناسبِ شخصیت باشد و با خصوصیتهای شخصیتیاش مناسب باشد.