ویرگول
ورودثبت نام
Nadem.marzieh
Nadem.marziehمن یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

شطح‌نویسی:شکنجه صندلی

اگر ندانی بهتر است. اگر بفهمی و رنج بکشی آن از همه چیز بدتر است. چه خوب است که ندانی! وقتی که می‌غهمم و درکش می‌کنم شروع می‌کنم به گریه کردن.
آنجا نشسته است، رویِ یک صندلی. نامش را گذاشته بودند:« صندلیِ شکنجه.»
دورِ گردنش یک دایره است. کمی با گردنش فاصله دارد. دورِ آن سوزن‌هایی است. همین که روی صندلی نشست، آن‌ها دورِ گردنش قرار گرفت. چشمانش را بسته است. شاید با خود فکر می‌کند یکی از آن سوزن‌های تیز بخواهد در گلویش فرو برود، چشمانِ بسته می‌توانند تحملش را بیشتر کنند. آبِ دهانش را قورت می‌دهد یا نمی‌دهد، نمی‌دانم. از پشتِ شیشه نگاهش می‌کنم. دوست دارم بدانم چه حسی دارد؛ شاید حسِ یک نعش را دارد. اما نمی‌خواهم حسش را بدانم.
وقتی در پشتِ گردنش یکی از سوزن‌ها خم می‌شود تکان می‌خورد. می‌دانم که می‌خواهد در پوستِ سفید و نازکِ گردنش فرو برود. اگر تمامِ بدن، پوستش چند لایه باشند، پوستِ گردن فقط یک لیه است. یک لایه ناقابل. سوزن در پوست فرو می‌رود.
گفته بودند:« اگر با شیاطینِ درونی خود مواجه شوید و به آنها غلبه کنید، شیاطینِ دیگر شما را نخواهند ترساند.»
تصویرِ روی صندلی برفکی است. من روی سقفم. به آن چسبیدم. اتاق وارونه می‌شود و من روی زمین می‌افتم. حالا روی همان صندلی نشسته‌ام. از پشت دست‌هایم بسته است. با انگشتِ اشاره دستِ راستم زخم رویِ مج دستِ چپم را می‌خراشم. ان چیزی که زیرِ پوستِ انگشتم احساس می‌کنم یک اشک داغ است که بیرون می‌زند. می‌ترسم. به کلمه صندلی فکر می‌کنم مثل یک گردهمایی است. یک نوع عذاب. اما شاید یک معنای دیگرش خیرخواهی باشد. در زبان فرانسه هم به معنای تن است.
رویِ آسمانم. کنار گنجشکی می‌خواهم پرواز کردن. دوبال می‌خواهم برای صعود. اما سقوط می‌کنم. سقوط در چاله‌ای کوچک. چاله‌ای که مورچه‌ها در آن راه می‌روند. حتی از مورچه هم کوچک‌ترم. باد مورچه را می‌برد. اما مرا نه. من در آن جا به ساقه‌ای نازک می‌چسبم. پاهایم را مثلِ یک مارمولک به دورِ آن می‌پیچم.
« زنده ماندن موجودات بستگی به شانس و اندازه‌شان دارد. موجودات کوچک شانس بیشتری دارند.»
حالا من شانسم از یک مورچه هم بیشتر است. کوچک‌تر از او هستم. اما شانس درِ خانه‌ام را می‌زند تا کوچک‌ترین ذره‌ای شوم تا طوفان نتواند مرا با خود به ناکجاآباد ببرد.
دوست دارم صدفی پیدا کنم و در آن پنهان شوم. شاید زندگی در صدف آرامشم و تشویشم را آرام‌تر کند. می‌خواهم از سنگ بالا بروم، باید جهت خلافِ آب شنا کنم. من یک ماهی سبزی هستم که می‌خواهم خودم را به بالایِ صخره برسانم. بدنم را رویش می‌کشم، چندین بار لیز می‌خورم. اما دوباره بدنم را رویِ سنگِ خیس و لیز می‌کشم، خودم را می‌غلطانم تا برسم به ان بالا. باله‌هایم را تکان می‌دهم. نمی‌خواهم بیفتم تهِ دریاچه. روزها طول می‌کشد تا خورشید را ببینم.
همیشه باید یک سری چیزها را از دست بدهی تا یاد بگیری.
چه چیزی را یاد بگیری؟ زنده ماندن؟ یا حرکت کردن؟ شاید هم ایستادن.
عقاب‌ها وارونه پرواز می‌کنند. بدن‌های‌مان را با هم عوض می‌کنیم. بال‌های عقاب را دارم. با چشمی که برای خودم نیست. به یک میمون نگاه می‌کنم. شاید گوشتِ میمون طعمِ خوشمزه‌ای در نوکِ یک عقاب را داشته باشد. راستی گوشتِ میمون تلخ است؟ چرا عقاب‌ها گوشتِ میمون را دوست دارند.
روی تختم نشسته‌ام و یک خرچنگ را در دستم گرفته‌ام. صدفش قرمز است. یک خرچنگِ خجالتی است. درست اندازه یک توپ گلف است که شبیه نارگیل شده. از پشت پنجره یک افعی را می‌بینم. چشمانم مثلِ یک افعی تیز است. او بدنش را رویِ درخت می‌کشد تا به میمون‌های شب‌گرد نزدیک شود. اما انها دسته جمعی بالای سرش حاضر می‌شوند و جیغ می‌کشند. صدای جیغ‌شان را می‌شنوم. من و او پا به فرار می‌گذازیم.
شب، می‌تواند مرا مخفی کند.
هر چیزی چارچوبی دارد. حتی آن چیزی که در مغزِ سفیدت است. مراقب باش آن را نخراشی. وقتی به گذشته و اتفاقی تلخ فکر می‌کنی مثل اینست که بخواهی جایِ سوختگی یا زخمت را بِکَنی. دردت می‌گیرد.

نوشتنتخیلتخیلینویسندگی
۷
۲
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
من یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید