
پایان به طرز ملالآوری برایش معمولی است. آزاد نبود به معنای واقعی. ولی حالا آزاد است. جسدش را دورِ پتو پیچید و انداخت روی دوشش.
با خود گفت:« آیا تراژدی یعنی بدبینی؟»
حقیقیترین خیال آدمی در رؤیاها برایمان آشکار میشود و تمامی اشکال با او سخن میگویند. یک ترس موهوم در جانش لخته شده بود. آخرین باری که گربه شوم را روی پنجرهاش دید، همان شبی بود که صورتِ چاقِ ماه روی پنجرهاش افتاد. وحشتنویسان در کتابشان، تاریخی را یادداشت کرده بودند. اما کسی ان تاریخ را باور نداشت. او و آن جسد روی دوشش نیز باور نداشتند. سنگها خونی بودند.
تمام عمر خود را به چیزهایی وابسته میکنیم که از آن رنج میکشیم.
در گرگومیش بامدادی به دهکدهای رسید. ریشش را خاراند. انگار جسد روی دوشش سنگینتر شده بود. صدای خسخسی را در گوشش شنید. گردنش خیس و سرد شده بود.
یادش آمد همان روزی که سگش روی بالکن خانهشان روی دو پایش نشسته بود. صدای قرچقروچ استخوانی را از دهانش شنید. وقتی به او نزدیک شد، سایهای روی بالکن افتاد. سایهای که حرکت میکرد و دراز میشد. دهانِ سگش خونی بود و دندانش در پای انسانی فرو رفته بود که سعی میکرد استخوانش را بشکند. وقتی او را دید صدای خِرخِری از گلویش شنید. او لبهای بالایش را کج کرد. با چشمان یکپارچه سیاهش به دستانش نگاه میکرد. پیرمرد قالب تهی کرد. گردنش خیس و سرد شد و صدای خسخسی را شنید.
آیا ماه روی زمین افتاده بود! همان لحظه سایه گرد ماه را دید که از بالای سرش به پایینِ بالکن روی زمین کشیده شد و بعد زمین زیر پایش لرزید. سگش به پایش چسبیده بود و دندان قروچه میکرد. شاید میخواست پایش را گاز بزند و مغز استخوانش را بیرون بکشد. میخکوب شدن روی زمین را همانوقت بود که حس کرد. انگار پاشنه پایش را با میخ به زمین محکم کرده بودند. گردنش میسوخت. خیس و سرد شده بود.
پسرش میگفت:« شبها کسی را روبرویش میبیند که روی هوا معلق است. بدن ندارد. فقط صورت است و دست. اما دستش بهحدی دراز است که از فاصله دور بر قفسه سینهاش فشار میآورد. چند بار او را در خوابش دیده که به او گفته بود یا تو خواهی مُرد یا یکی از اطرافیانت.»
سگ هنوز داشت دندان قروچه میکرد. نفس پیرمرد بند آمده بود.
با خودش اندیشید ای کاش کابوسهای پسرش را جدی گرفته بود. شاید خودش همان کسی بود که باید میمُرد. سایه خودش داشت کِش میآمد. سگش هم همینطور.
انگار از پایین بالکن چیزی داشت آنها را با خود پایین میکشید. صدای عوعوی سگش را شنید. سگ داشت خودش را گاز میگرفت. استخوان پایش را وحشیانه گاز محکمی زد و ان را ترکاند. پیرمرد جرأت نداشت ببیند. آن تهوعی که تا زیر گلویش آمده بود، راهش را به بیرون باز کرد و همان لحظه روی سگ بالا آورد. سایه سگ دورش میچرخید. سپس از نرده بالکن آویزان شد و همراه سگ به پایین سقوط کرد. یک استخوان قوز شده کنار پایش افتاده بود.
وقتی که ترس را بپذیریم تا چه حد در برابرش بیدفاع خواهیم شد!
گردن پیرمرد میسوخت. جسد سنگینتر میشد. گردنش سرد شد و جسد پیچ و تاب خورد. دیگر نتوانست ان را روی دوشش نگه دارد و روی زمین انداخت. جسد منحنی و بعد شبیه هرمی و بعد شکل دایره به خود گرفت. جسد همان سایه بود. سایه همان ماه که روی زمین افتاده بود.
پسرش شبها در خوابش تکرار میکرد:« دوست دارم شبیه ماه بشم و به پشت دروازه سفر کنم.»
و بعد پشت سر هم تکرار میکرد:« رؤیا رؤیا قربانی قربانی.»
ماه دهانش را باز کرد و پیرمرد و سایهاش را در شکمش بلعید.
شاید سایهها روزی زنده شوند؛ اما در کالبدی دیگر و وحشیانهتر.
رؤیاها باید بهقدری قوی باشند که میان خاک و خاشاک بتواند خوف و ترس را ادراک کند.