ویرگول
ورودثبت نام
Nadem.marzieh
Nadem.marziehمن یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

نامه‌ای به ترس‌ها و ناامنی‌هایم

سلام چیکای عزیز و مهربونم

اوضاعت خوبه؟ روبه‌راهی؟

امروز وقتی از عرض خیابون داشتم رد می‌شدم و عبور ماشین‌ها رو از کنارم نگاه می‌کردم؛ یاد تو افتادم. یه چند ماهیه که بهت نامه ننوشتم. خیلی دوست دارم باهات حرف بزنم. می‌دونی چیه دو کلمه‌ای که این روزا خیلی بهش فکر می‌کنم ترس و ناامنیه. وقتی که بهش فکر می‌کنم، یا من رو می‌بره به گذشته یا به آینده‌ای که هیچ خبری ازش ندارم.

به زمانایی فکر می‌کنم که وجودم رو یه ناامنی کوچیک یا بزرگ می‌گرفت و توی اون لحظه خودم رو تنها لبه پرتگاه حس می‌کردم. پرتگاهی که لبه‌ش سنگ‌ها پایین میفتن و هر لحظه امکان داره من از اون بالا به پایین سقوط کنم.

نمی‌دونم تو تابه‌حال حس ناامنی رو تجربه کردی یا نه؟

فکر می‌کنم همه ما این حس رو تجربه کردیم. 

اما من بارها و بارها این حس مزخرف رو همراه خودم داشتم. انگار یه جزئی از وجودم شده بود. مثل این بود که شکل یه شخصیت به خودش گرفته بود و داشت توی وجودم زندگی می‌کرد.

دیروز که داشتم کتاب «چاه معراج» رو می‌خوندم، رسیدم به صفحه 154.

البته این رو هم بگم هروقت این کتاب رو میخونم و به سطرهایی می‌رسم که وین درمورد خودش صحبت کرده. متوجه این میشم که یه جاهایی من و وین شبیه همیم.

توی سطر پونزده همون صفحه، وین داشت از چیزایی که عاشقش بود یا ازشون نفرت داشت صحبت می‌کرد. یکی از چیزایی که وین دوست داشت مه بود که بهش احساس قدرت و آزادی می‌داد. توی اون لحظه به یه چیز فکر کردم که چه چیزی باعث میشه که من این دو چیز رو توی وجود خودم حس کنم. و به این رسیدم وقتی که می‌نویسم همه اون چیزی که توی ذهنمه میاد بیرون. یه حس شفابخشی داره برام. احساس قدرت هم می‌کنم. اینکه بتونی با زبون قلمت حرفت رو بزنی این یه حس قدرت به من میده. وقتی می‌نویسم دنیام بزرگتر میشه و با نوشتن بیشتر و عمیق‌تر به چیزای مختلف فکر می‌کنم. البته چیزای دیگه‌ای هم حس خوبی به من میدن:« مثل جنگل، دیدن غروب خورشید و طلوع آفتاب، رفتن به کتابخونه و گلفروشی، در عرض خیابونِ پهن توی یه شهر بزرگ قدم زدن و توجه عمیق کردن به آدما، در عرض جاده سنگی تنهایی راه رفتن، نگاه کردن به سنجاقک‌ها.»

اگه بخوام همه اون‌ها رو پشت‌سرهم برات ردیف کنم، یه لیست بلندبالا باید تحویلت بدم.

دومین چیزی که وین درموردش صحبت کرد درمورد نفرتش بود و اون هم کلمه‌ای نبود جز ترس‌هاش.

در سطر آخر همون صفحه نوشته بود به‌قدری با ترس زندگی کرده بود که زمانی ترس را مثل خاکستر خورشید یا خود زمین طبیعی می‌پنداشت.

زمانی که به ترسام فکر می‌کنم انگار من هم مثل وین یه چیزی به من میگه بدو، فرار کن، مخفی شو.

وقتی که از چیزی واقعی می‌ترسم، وجودم انگار سرد میشه. دردی توی سرم تیر میکشه. انگار درد از گوشم به مغزم وارد میشه. وقتی که می‌ترسم مثل اینه که صدای تو حنجره‌م خفه میشه و انگار من رو از پشت به زمین میزنه.

وقتی که می‌ترسم اون آدم ناامن درونم میاد بیرون و مثل ابری که در اثر باد حرکت می‌کنه از کنارم رد میشه.

یکی از زمانایی که آدم ناامن درونم رو می‌بینم اون‌وقتائیه که بعضی آدما من رو توی شرایط دفاع می‌خوان قرار بدن. من رو جلوی میز محاکمه خودشون میزارن. خودشون قاضی میشن و خودشونم رأی صادر می‌کنن. آخر هم بدون اینکه به دفاعیاتم توجه کنن. طناب محکومیت رو دور گردنم می‌پیچن و با دست‌شون از هر طرف فشارش میدن و می‌کشن. درست توی این زمانه که من وجودم به ناامن‌ترین صورت ممکن خودش می‌رسه. خودم رو لبه پشت بامی می‌بینم که حاکم قضاوت‌گر از پشت هُلم میده و من رو از اون بالا به پایین میندازه. و توی زمانی که دارم سقوط می‌کنم. صورتش رو توی چشام می‌بینم که داره با پوزخندی سقوطم رو نگاه می‌کنه.

در صفحه بعد نوشته شده بود:« نجات‌یافته چیزی بسیار بهتر از ترس را به او نشان داده بود؛ اعتماد.»

اعتماد یه چیزیه که به من انرژی میده. به نظرم اعتماد یعنی اطمینان. خیلی از اوقات حرف‌های پر از اعتماد، دلگرم و دوستانه رفیقانم من رو از اون آدم ناامنم دور می‌کنه. به من یه انرژی و انگیزه‌ای میده که بتونم یه پل محکم برای خودم بسازم و با آسودگی خیال در مقابل طوفان قدم‌هام رو محکم روش بزارم.

اگه بخوام بگم که چه چیزی در طول زندگیم من رو از ناامنی دور کرد و سعی می‌کرد من رو قویم کنه تا به خودم اعتماد کنم و از اندیشه‌های بدبینانه دیگران دور بشم، وجود آدم‌های پر از اعتماد و دلگرم‌کننده بود.

آیا باید به آدما اعتماد کرد؟ آیا باید همیشه محتاط بود؟ آیا میشه در زمانی که می‌ترسیم و ناامن میشیم عادی رفتار کنیم و همه چیز رو به‌دقت زیرنظر بگیریم؟ آیا باید حواسم رو جمع کنم تا اون آدم ناامن درونم بزرگتر نشه؟

ناامنی برام مثل قدم زدن توی یه خیابون تاریک می‌مونه. خیابونی که پر از شیشه‌های شکسته‌ست. وقتی که می‌ترسم؛ یا زمان خیلی برام کش میاد یا اصلا متوجه گذر زمان نمیشم. چون اون‌قدر دوروبرم رو مه ناامنی گرفته که حساب ثانیه‌ها از دستم درمیره.

یکی از زمانایی که دست‌خط خرچنگ‌قورباغه آدم ناامنم رو روی کاغذ می‌بینم، زمانیه که جمله سازگار رو می‌نویسه. بعد چشم‌هاش رو گرد می‌کنه و به من زل میزنه.

بعد من زیرلب تکرار می‌کنم:« سازگار، سازگار، سازگار.»

ترس میاد سراغم و ناامنی هم دستش رو میزاره زیرِ گلوم. اگه سازگار نشم فشار بیشتر میشه. اما اگه سازگار هم بشم باید یه نقش دیگه‌ای رو بازی کنم که اصلا شبیه خودم نیست. زمانایی که نمی‌تونم اون فشار رو تحمل کنم تصمیم می‌گیرم که سازگار بشم. اما زمان‌هایی که خود سازگاری به من فشار میاره، خودم رو مدام تکون میدم و تموم سعیم رو می‌کنم تا ناامنی دستِ سازگاری رو از گلوم برداره. توی این تقلا کردنا شاید به من یه سیلی بزنه یا مشتی رو به صورتم بکوبونه.

من از شبیه شدن به دیگران متنفرم. از اینکه مثل دیگران فکر کنم متنفرم. از اینکه بخوام همرنگ جماعت بشم متنفرم. به این جمله اعتقادی ندارم: گر خواهی نشوی رسوا هم‌رنگ جماعت شو. من متنفرم لباس همه‌پسند دیگران را به تن کنم.

از این متنفرم که دیگران منو با عینک بدبینی و قضاوت‌گرشون می‌بینن. یه ذره‌بین توی دست‌شون می‌گیرن تا همه چیز رو بزرگ‌نما کنن.

آره! چیکا جانم یه زمانی من هم می‌خواستم هم‌رنگ جماعت باشم؛ چون تاب و تحمل قضاوت‌ها من رو خسته می‌کرد. هر کاری می‌کردم تا رضایت دیگران رو جلب کنم. ولی از یه جایی از این نقش بازی کردن خسته شدم و خواستم فقط خودم باشم. حتی اگه دیگران انگشت اتهام‌شون رو سمتم بچرخونن، سعی کردم پام رو عقب نزارم.

چیکای عزیزم دوست دارم حالا نظرِ تو رو بپرسم ناامنی برات مثل چیه؟ اگه بخوای یه موقعیت ناامن رو توصیفش کن چی میگی؟ چه کاری در مقابلش انجام میدی؟ خیلی دوست دارم  نظرت رو بدونم. منتظر پاسخ نامه‌ت می‌مونم.

دوستدار همیشگیِ تو مرضیه.

روزنامه نگارینوشتنترس
۴
۰
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
من یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید