در تمام عمر بعنوان یک نویسنده هیچ دستاورد خاصی در زندگی ام نداشتم. آن روز هم همین طور بود. شب قبلش دیروقت به خواب رفتم و با خوابی در حد مرگ بعد از ظهر بیدار شدم. بدنم خشک شده بود به سختی سعی کردم چشمانم را باز کنم تمام نیرویی که در ماهیچه چشمانم داشتم جمع کردم اما نشد. نتوانستم چشمانم باز کنم. خسته و وحشت زده چشم هایم را رها کردم و به سیگارم پناه بردم. سیگارم را دیدم. سیگارم را دیدم که نشسته بود و چشمهایم را میکشید. چه خبر بود؟ بلند شدم و در حالی که نا امیدانه سوختن چشمهایم را در پک زدن های سیگارم میدیدم.اشک از چشمهایم جاری شد و بجای گونه هایم فیلتر سیگار را خیس کرد.