اسم من **نوشآفرین**ه. از اون دخترایی که تو محلهمون میگفتن: "این دختر قراره دنیا رو تکون بده!" ولی خب دنیا که تکون نخورد، من خوردم. بابام، جناب سرهنگ، از اون آدماییه که یه سبیل داره، دو متر غرور، و صدای توپ خونه! صبح به صبح میگفت: "نوشآفرین! دختر سرهنگ نباید مثل دخترای دیگه باشه. باید مثل یه بانوی قاجاری رفتار کنی!"
بابام تو این خیال بود که ما یه خاندان اشرافی هستیم، ولی من همیشه حس میکردم اگه به این بابا باشه، تا فردا گوسفند هم میآره تو خونه و ما باید لباس رسمی بپوشیم براشون!
از بچگی عشق ممنوع بود. یعنی بابام معتقد بود عشق یعنی خیانت به وطن، خیانت به خودش، و خیانت به سبیلش! میگفت: "دخترای خانواده ما عاشق نمیشن، ازدواج میکنن!"
منم بچه نبودم که... خب بودم، ولی بچهای که عاشق اورهان شده بود. اورهان، همون پسری که هر بار تو کوچه میدیدمش، میخواستم از خجالت سرمو کنم زیر خاک، ولی خب کوچه خاکی نبود و مجبور بودم به دیوار خیره بشم و وانمود کنم دارم از هنرش لذت میبرم.
بابام اما اصلاً تو این فضاها نبود. اون فکر میکرد دنیا یه پادگان بزرگه و همه باید از قوانین خودش تبعیت کنن. یه بار گفتم: "بابا، میشه منم مثل بقیه آدمها زندگی کنم؟"
گفت: "نخیر، تو مثل بقیه آدمها نیستی، تو دختر سرهنگی، باید مثل دختر شاه زندگی کنی!"
گفتم: "بابا، حداقل شاه دو تا کاخ داشت، من حتی یه اتاق برای خودم ندارم!"
اونجا بود که فهمیدم، قوانین بابام هرگز عوض نمیشه.
این تازه اول ماجرا بود... اما بذارید اعتراف کنم، سال بلوا از همین روزای عادی شروع شد، از همین دعواهای کوچیک، و از همین عاشقیهای تو کوچه. نمیدونستم این کوچه لعنتی یه روز میشه صحنه جنگ، اونم نه فقط بین بابام و اورهان، بلکه بین من و همه دنیای اطرافم...