مسعود عباسپور
مسعود عباسپور
خواندن ۲ دقیقه·۲۱ روز پیش

بابا سرهنگ -قسمت دهم

صبح روز بعد، بابام مثل همیشه زودتر از خورشید بیدار شده بود و داشت تو حیاط فرماندهی می‌کرد. صدای پاهاش شبیه صدای لشکر بود که داره برای یه حمله تاریخی آماده می‌شه.

من اما تو اتاقم نشسته بودم و نقشه فرار رو با اورهان مرور می‌کردم. اورهان گفت:

"نوش‌آفرین، فقط کافیه یه بهونه جور کنی که از خونه بیای بیرون. بقیه‌ش با من!"

گفتم: "آره، ولی برای بابام بیرون رفتن من شبیه خروج قطعات یک بمب اتمیه، همه چیز تحت نظارته!"

همون لحظه مامانم در رو باز کرد و گفت:

"نوش‌آفرین! چرا هنوز حاضر نشدی؟ امروز باید با بابات بریم بازار برای خرید وسایل عروسی."

گفتم: "عروسی؟! مامان، هنوز که چیزی قطعی نشده!"

گفت: "سرهنگ گفته، یعنی قطعی شده. تو فقط باید انتخاب کنی که رنگ پرده آشپزخونه‌ت سبز باشه یا کرم!"

تو دلم گفتم: "پرده آشپزخونه؟! من هنوز نمی‌دونم قراره با کی ازدواج کنم!"

بعد از ظهر، وقتی بابام دستور داد که باید باهاشون به بازار برم، نقشه فرار اورهان به ذهنم رسید. گفتم:

"باشه، می‌رم. ولی می‌تونم اول یه سر به مغازه روبه‌رویی بزنم؟ می‌خوام برای خودم یه کتاب بخرم."

بابام که هیچوقت به کتاب علاقه‌ای نداشت، گفت:

"کتاب؟ کتاب خوندن فایده‌ای نداره. ولی باشه، فقط زود برگرد."

همین که از خونه بیرون زدم، اورهان رو دیدم که تو کوچه منتظرم بود. مثل یه قهرمان زیر یه درخت ایستاده بود و با اشاره گفت: "زود باش!"

دویدم سمتش. گفتم:

"خب، حالا نقشه چیه؟"

گفت: "یه درشکه کرایه کردم. می‌ریم تا ایستگاه قطار و از اونجا به یه شهر دیگه فرار می‌کنیم."

گفتم: "درشکه؟! چرا درشکه؟ ما داریم فرار می‌کنیم، نه گردش در باغ!"

ولی چاره‌ای نبود. سوار درشکه شدیم و به سمت ایستگاه رفتیم. صدای چرخ‌های درشکه روی سنگ‌فرش‌های خیابون شبیه صدای طبل جنگ بود. قلبم تند می‌زد. هر لحظه فکر می‌کردم که بابام از پشت یه دیوار بیرون میاد و با اون صدای بلندش داد می‌زنه:

"نوش‌آفرین! کجا می‌ری؟!"

به ایستگاه که رسیدیم، اورهان گفت:

"بلیت گرفتم. قطار یه ساعت دیگه راه می‌افته. تا اون موقع باید جایی قایم بشیم."

گفتم: "اورهان، می‌دونی اگه بابام ما رو پیدا کنه، دیگه نه قطاری می‌مونه، نه ما؟!"

گفت: "نگران نباش. من همه‌چیزو پیش‌بینی کردم."

ولی هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای آشنای بابام تو ایستگاه پیچید:

"نوش‌آفرین! فکر کردی می‌تونی فرار کنی؟!"

من و اورهان خشکمون زد. برگشتم و دیدم بابام مثل یه قهرمان جنگی وسط ایستگاه ایستاده، با اون سبیل معروفش که برق می‌زد.

اورهان زمزمه کرد:

"حالا چی‌کار کنیم؟"

گفتم: "حالا؟! فقط بدو!"


داستاننوشتنعشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید