مسعود عباسپور
مسعود عباسپور
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

بابا سرهنگ-قسمت دوم


بابام هر روز صبح مثل فرمانده ارتش، با یه فریاد کرکننده روزمونو شروع می‌کرد:

"نوش‌آفرین! بیا صبحانه‌تو بخور، وگرنه از گشنگی می‌میری و من مجبور می‌شم به مادرت توضیح بدم چرا دختر سرهنگ، اینجوری ناکام شد!"

منم مثل یه سرباز از خواب می‌پریدم. البته از همون سربازای خواب‌آلود که هنوز نمی‌دونن جنگ کجاست و اسلحه‌شونو کجا گذاشتن.

صبحونه ما هم همیشه ترکیبی بود از نون خشک، چای تلخ، و نگاه‌های سنگین بابام. هر لقمه که می‌خوردم، حس می‌کردم داره با خودش می‌گه: "این دختر اگه اینقدر راحت صبحونه بخوره، معلومه یه چیزی تو کله‌ش می‌گذره!"

آخه بابام معتقد بود اگه یه نفر تو این دنیا خیلی خوشحال باشه، یعنی یا داره نقشه فرار می‌کشه یا عاشق شده!

و خب، راستش عاشق شده بودم. عشق اورهان از اون عشقایی بود که آدمو تو کوچه‌ها معطل می‌کنه. وقتی می‌دیدمش، همه چیز برام آهسته می‌شد. پرنده‌ها کندتر پرواز می‌کردن، آسمون آبی‌تر می‌شد، و من معمولاً به یه درخت می‌خوردم چون حواسم پرت شده بود.

ولی این عشق تو خونه ما حکم اعدام داشت. بابام اگه می‌فهمید، یا اورهان رو تبعید می‌کرد به کویر لوت، یا منو به پشت بوم خونه، جایی که هیچکس نمی‌تونست پیدام کنه.

یه روز تو کوچه اورهان رو دیدم. با اون نگاه خجالت‌زده‌ش، به من گفت: "نوش‌آفرین، می‌شه یه روز... یه روز..."

گفتم: "یه روز چی؟"

گفت: "یه روز، بدون این که بابات بفهمه، با هم حرف بزنیم؟"

من فقط خندیدم. گفتم: "اورهان، تو نمی‌دونی، اگه بابام بفهمه ما حتی تو یه خیابون نفس کشیدیم، اون خیابون رو می‌فروشه به ارتش!"

ولی با همه این حرفا، ما همون روز تو کوچه زیر درخت توت حرف زدیم. البته زیاد طول نکشید، چون صدای پای بابام از یه کیلومتر دورتر شنیده شد. اورهان مثل برق دوید و منم خودمو زدم به این که دارم کتاب می‌خونم.

بابام اومد گفت: "این جا چه خبر بود؟"

گفتم: "هیچی بابا، داشتم با درخت توت شعر می‌خوندم!"

نگاهم کرد و گفت: "من به این درختا هم مشکوکم. مطمئنم اینم یه چیزی می‌دونه که نمی‌خواد بگه!"

اونجا بود که فهمیدم بابام نه فقط به آدم‌ها، بلکه به طبیعت هم اعتماد نداره.

داستان طنزنوشتنداستانمردسالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید