بعد از رفتن "مامانِ آقازاده"، من تو اتاقم نشسته بودم و داشتم فکر میکردم: "باید یه کاری کنم... ولی چی؟ نقشه چیدن تو این خونه، یعنی بازی با دم شیر، اونم شیری که سبیلش از دمش ترسناکتره!"
همون موقع مادرم اومد تو اتاق، با لبخندی که انگار همین الان از بانک لبخند وام گرفته بود. گفت:
"نوشآفرین، عزیزم! این وصلت خیلی خوبه. هم خودت خوشبخت میشی، هم ما یه عمر آسوده میشیم. تازه، ممکنه بابات بالاخره از غر زدن دست برداره!"
گفتم: "مامان، یه سوال... اگه این وصلت برای همه خوبه، چرا من باید قربانی بشم؟"
گفت: "دخترم، قربانی نه، تو پیشمرگ خوشبختی خانوادهای!"
تو دلم گفتم: "پس برای همین اسم منو نوشآفرین گذاشتن... لابد قراره برای همه شادی بیارم، جز خودم!"
اون شب تصمیم گرفتم نقشهام رو اجرا کنم. نقشه ساده بود: کاری کنم که این آقازاده بفهمه ما به درد هم نمیخوریم. صبح که شد، به مادرم گفتم: "من میخوام برای جلسه بعدی آماده بشم. میخوام نشون بدم که چقدر برای این ازدواج مشتاقم!"
مادرم خوشحال شد و گفت: "آفرین دخترم! همین که یه کم تلاش کنی، همهچیز درست میشه."
تو دلم گفتم: "آره، مطمئن باش، ولی نه به اون شکلی که فکر میکنی!"
روز جلسه، وقتی "مامانِ آقازاده" و پسرش دوباره اومدن، من ظاهر شگفتانگیزمو آماده کرده بودم: یه لباس با رنگایی که انگار از رنگینکمان دزدیده بودم، رژلبی که میتونست تو تاریکی هم بدرخشه، و یه کفش که موقع راه رفتن بیشتر شبیه کفش دلقکها بود تا کفش عروس.
وقتی وارد شدم، نگاه پسر یه لحظه ثابت موند. معلوم بود داره فکر میکنه: "این دختره یا یه جعبه مداد شمعی؟!"
مامانش لبخند تصنعی زد و گفت:
"آخ، چه انتخاب جسورانهای! چه رنگای شادی!"
بابام نگاهی به من انداخت که یعنی: "این چه غلطی کردی؟!"
ولی چون مهمونا حضور داشتن، چیزی نگفت.
پسر که نمیخواست دل کسی رو بشکنه، با تردید گفت:
"نوشآفرین خانم، شما همیشه اینقدر پرانرژی هستید؟"
گفتم: "اوه، بله! من عاشق هیجانم! مخصوصاً وقتی که آدم خودش رو آزاد احساس میکنه!"
بابام داشت از تو فنجون چای بخار میکرد، ولی هنوز چیزی نمیگفت.
بعد شروع کردم به حرف زدن درباره علاقههام:
"راستی، من عاشق ورزشهای خطرناکم! مثلاً پارکور، دویدن روی پشتبوم، یا فرار از خونه!"
پسر یه قورت از چای خورد و انگار همون لحظه حس کرد چای تو گلوش گیر کرده. مامانش با نگرانی پرسید:
"راستی، چه کارای دیگهای دوست دارید؟"
گفتم: "آهان، یادم اومد! عاشق موسیقی متال هستم، مخصوصاً وقتی بلند بلند گوش کنم که همه همسایهها اعتراض کنن!"
بابام که دیگه نمیتونست تحمل کنه، گفت:
"نوشآفرین! این مزخرفاتو بس کن!"
من با لبخندی گفتم:
"ولی بابا، مگه نمیخوای خواستگارام منو همونطوری که هستم بشناسن؟"
جلسه به شکلی عجیب و سنگین تموم شد. موقع رفتن، پسر رو به مامانش کرد و گفت:
"مامان، فکر کنم ما باید بیشتر فکر کنیم..."
و اونجا بود که فهمیدم نقشهام به بهترین شکل ممکن جواب داده. بابام تا ساعتها داشت زیر لب غر میزد، ولی مهم نبود... من زنده بودم و این یعنی پیروز!