بابام رسماً دوره "آموزش دختر ایدهآل" رو شروع کرده بود. هر روز صبح منو مینشوند رو به روش و مثل مربی تیم ملی برام سخنرانی میکرد. امروز اولین درس رو شروع کرد: **چگونه با سکوت بر دیگران حکومت کنیم.**
گفت:
"نوشآفرین! یه زن خوب کمتر حرف میزنه و بیشتر گوش میده. صدای تو نباید از صدای سماور بلندتر بشه!"
گفتم: "ولی بابا، اگه قرار باشه من همیشه ساکت باشم، اون وقت کی باید حرف بزنه؟"
گفت: "مردت! تو فقط گوش بده."
گفتم: "خب اگه حرفای مردم چرت بود، چی؟"
گفت: "زن نجیب حتی به چرت هم گوش میده!"
تو دلم گفتم: "خب اگه قراره نجیب باشم، باید گوشامو به بیمه آلودگی صوتی بدم!"
بعد رفت سراغ درس دوم: **اصول خانهداری و پختوپز.**
بابام یه کتاب آشپزی با خودش آورد که ضخامتش بیشتر از فرهنگ لغت بود. گفت:
"این کتابو حفظ کن. دختر باید بلد باشه هر روز یه غذای جدید درست کنه."
گفتم: "بابا، من هنوز نمیدونم تخممرغ آبپز چند دقیقه طول میکشه!"
گفت: "هیچی نداره، مثل سرباز تازهکار میمونی، ولی تمرین کنی، آشپز ماهر میشی."
تو دلم گفتم: "سرباز تازهکار؟! آره، ولی اگه این دوره طول بکشه، از گرسنگی کل پادگان رو از بین میبرم!"
مادرم که از این ماجرا خوشحال بود، اومد گفت:
"نوشآفرین، دختر جون، یاد بگیر! آیندهات به همین چیزا بستگی داره."
گفتم: "مامان، تو زمان ما آینده به استارتاپ و هوش مصنوعی بستهست، نه آشپزی و سکوت!"
ولی این وسط یه چیز خوب هم اتفاق افتاد. اورهان دوباره پیداش شد. یه روز که داشتم از پادگان، ببخشید، از خونه میرفتم بیرون که یه هوای تازه بخورم، یهو دیدمش که پشت درخت توت قایم شده. گفتم: گفتم:
"اورهان، چرا اینجا قایم شدی؟"
گفت: "نوشآفرین، باید یه راه پیدا کنیم. نمیتونم ببینم تو رو مجبور به این کارا کنن."
گفتم: "آره، ولی تو هم اگه نزدیکتر بیای، بابام مجبورت میکنه تو پادگان آشپزی یاد بگیری!"
اورهان گفت:
"نوشآفرین، بیا فرار کنیم!"
خندیدم و گفتم: "آره، ولی اگه بفهمی حتی پول یه بلیت اتوبوس هم ندارم، هنوزم میخوای فرار کنیم؟"
گفت: "پول مهم نیست. یه راه پیدا میکنیم."
من نگاهش کردم. اورهان جدی بود. اون لحظه فهمیدم که شاید این پسر واقعاً منو دوست داره. ولی خب، چالش اصلی هنوز بابام بود. چون مطمئن بودم اگه بفهمه اورهان اینجاست، اورهان رو توی جنگ جهانی سوم سربازگیری میکنه!
برگشتم خونه. بابام داشت تو حیاط قدم میزد و انگار یه نقشه جدید تو ذهنش داشت. رو به من کرد و گفت:
"نوشآفرین، تصمیم گرفتم یه تست عملی ازت بگیرم. میخوام ببینم آمادهای یا نه."
گفتم: "تست عملی؟ چی؟ باید چیکار کنم؟"
گفت: "فردا صبح یه صبحانه کامل آماده کن. اگه موفق شدی، یعنی اولین مرحله دختر ایدهآل بودن رو رد کردی."
تو دلم گفتم: "صبحانه کامل؟ خب یعنی تخممرغ آبپز رو بزنم تو مخلوطکن؟"
اون شب تا صبح نخوابیدم. داشتم به نقشه بابام و پیشنهادی که اورهان داده بود فکر میکردم. بالاخره وقتش رسیده بود که تصمیم بگیرم: یا دختر ایدهآل بابا بشم، یا نقشه اورهان رو عملی کنم...
مسعود.ع