
"بابا، ما فقط داشتیم یه کم سفر میرفتیم!"
گفت:
"سفر؟! اونم با یه پسر غریبه؟! این فقط یه معنی داره: خیانت به ارتش خونه ما!"
اورهان که دید کار به جاهای باریک رسیده، گفت:
"جناب سرهنگ، من قصد بدی نداشتم. من فقط میخواستم نوشآفرین رو خوشبخت کنم!"
بابام که انگار داشت منفجر میشد، گفت:
"خوشبخت؟! تو هنوز نمیدونی خوشبختی یعنی چی! خوشبختی یعنی اینکه هیچوقت تو زندگیت جرات نکنی از دستور من سرپیچی کنی!"
قطار شروع به حرکت کرد. بابام هنوز داشت داد و فریاد میکرد که کنترلچی اومد و گفت:
"آقا، اگه صدا رو کم نکنید، مجبوریم از قطار پیادهتون کنیم!"
بابام برگشت و گفت:
"قطار؟! من این قطار رو هم توقیف میکنم!"
تو اون لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. قطار داشت به مقصد میرفت، ولی من نمیدونستم مقصد واقعی من کجاست. فقط یه چیز معلوم بود: این فرار قرار نبود به این راحتیا تموم بشه...
تو همون لحظه که بابام با صدای طوفانی داد زد: "نوشآفرین!"، من و اورهان بهسرعت شروع کردیم به دویدن. اگر تو اون لحظه کسی ما رو میدید، فکر میکرد داریم تو مسابقه دوی ماراتن شرکت میکنیم، ولی حقیقت این بود که من داشتم برای زنده موندنم میدویدم!
اورهان نفسزنان گفت:
"نوشآفرین، سمت راست برو، قطار از اون طرف حرکت میکنه!"
گفتم: "سمت راست؟ من فقط میدونم باید از بابام دور بشم، بقیهش مهم نیست!"
بابام از پشت سر داد زد:
"میخوای از دست سرهنگ فرار کنی؟! خیال کردی؟! پاهات به اندازه صدای من نمیرسه!"
و راستش رو بخوای، شک نداشتم که این جمله واقعیت داشت. صدای بابام حتی از بلندگوهای ایستگاه هم بلندتر بود.
اورهان به سمت بلیتفروشی دوید و داد زد:
"نوشآفرین، بدو! بلیتها دست منه!"
من پشت سرش میدویدم و تو دلم میگفتم: "خدایا، این چه فراریه؟ اگه زنده بمونم، قول میدم روزی هزار بار شکر کنم!"
رسیدیم به سکوی قطار. قطار آماده حرکت بود، ولی بابام هنوز پشت سرمون بود. توی اون شلوغی، همه نگاهها به ما بود. انگار یه فیلم اکشن زنده تو ایستگاه اجرا میکردیم.
اورهان داد زد:
"بپر تو قطار!"
گفتم: "بپرم؟! بابام از پنجره خودش رو میندازه تو قطار!"
ولی چارهای نبود. پریدیم تو یکی از واگنها، نفسزنان نشستیم و سعی کردیم آروم باشیم.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای آشنای بابام از ته واگن اومد:
"فکر کردید میتونید قایم بشید؟!"
من و اورهان خشک شدیم. بابام درست مثل کارآگاهها ما رو ردیابی کرده بود. اورهان با چشمهای گرد شده گفت:"این دیگه چجور آدمیه؟ مگه GPS تو جیبشه؟!"
گفتم: "نه، فقط سبیلشه که قدرت داره!"
بابام به سمت ما اومد. بقیه مسافرا با تعجب نگاه میکردن. یکی از خانما گفت:
"این آقا پدرته؟!"
گفتم: "بله، ولی لطفاً خودتونو دخالت ندید، چون ممکنه تبدیل به گروگان بشید!"
بابام نشست روبهروی ما و گفت:
"خیال کردی میتونی از دست من فرار کنی، نوشآفرین؟! تو دختر منی، قانون خونه رو یادت رفته؟"
من که دیگه دست و پامو گم کرده بودم، گفتم:
"بابا، ما فقط داشتیم یه کم سفر میرفتیم!"
گفت:
"سفر؟! اونم با یه پسر غریبه؟! این فقط یه معنی داره: خیانت به ارتش خونه ما!"
اورهان که دید کار به جاهای باریک رسیده، گفت:
"جناب سرهنگ، من قصد بدی نداشتم. من فقط میخواستم نوشآفرین رو خوشبخت کنم!"
بابام که انگار داشت منفجر میشد، گفت:
"خوشبخت؟! تو هنوز نمیدونی خوشبختی یعنی چی! خوشبختی یعنی اینکه هیچوقت تو زندگیت جرات نکنی از دستور من سرپیچی کنی!"
قطار شروع به حرکت کرد. بابام هنوز داشت داد و فریاد میکرد که کنترلچی اومد و گفت:
"قطار؟! من این قطار رو هم توقیف میکنم!"
تو اون لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. قطار داشت به مقصد میرفت، ولی من نمیدونستم مقصد واقعی من کجاست. فقط یه چیز معلوم بود: این فرار قرار نبود به این راحتیا تموم بشه.