اول بگم که من روانشناس نیستم، ولی دارم با علاقه خاصی مطالب روانشناسی رو یاد می گیرم تا بتونم بخشی از چالش های روانی خودم رو شناسایی و ترمیم کنم! لذا ویژگی مهم این مقاله اینه که یک تجربه نگاری واقعی از دوران نوجوانی خودم هست و احساس میکنم خیلی میتونه برای دیگران به کار بیاد، به ویژه اگر متولد دهه 50 یا 60 باشن!
دیدن بعضی از فیلم های هالیوودی در دوران کودکی، باعث شکل گیری تعدادی زیادی از باورهای غلط در روانِ من شده بود که سالهاست دارم تلاش می کنم با موشکافی تجربه هام اونها رو شناسایی، آنالیز و اصلاح کنم!
از بچگی قهرمان های فیلم های جنگی و رزمی برای من خیلی جذاب بودند (مثل جکی چان، راکی و ...) و همیشه در تخیلاتم دوست داشتم نقش همون سوپر استارها رو در زندگی داشته باشم! الان که به دلایلش فکر می کنم می فهمم به خاطر این بوده که اون سوپر استار در اون فیلم بصورت اغراق آمیزی مورد توجه همه قرار داشت + یک تنه از پس همه مشکلات بر می اومد + همه رو شکست می داد (و البته خودش هم زخمی می شد ولی نمی مُرد!) + و آخر داستان مورد تشویق همه قرار می گرفت و انگار در خاطر همه باقی می موند!
یکی از اون آثار مخرب به جا مونده از فیلم های هالیوودی که درون خودم پیدا کردم، محصول تماشای صحنه ی جنگ ها و نبردهای فیلم های وِسترن بود. انگار در اون دوران هیچ قانونی الا "قانون بُکُش تا زنده بمانی" در اون سرزمین حاکم نبوده!
حتما تجربه کردید که در سکانس های اکشن فیلم های هالیوودی، تماشاچی ناخودآگاه خودش رو همدل و همراه شخصیت اول داستان احساس می کنه و آرزو می کنه روند داستان طوری پیش بره که قهرمان فیلم (حالا می خواد دُزد باشه یا قاتل یا سوپرمن) برای حل اون چالش از هر راهی شده به هدفش برسه تا دل تماشاچی خُنک بشه و احساس کنه حق به حق دار رسید! و تماشاچی دیگه غافل میشه از حجم خسارت و ظلمی که خود این به اصطلاح قهرمان مرتکب شد تا مثلا یک دختر بچه یا یک زن مظلوم رو از دست آدم بد ها نجات بده!!!
مثلا در فیلم خوب بد زشت، هنرپیشه فیلم (کلینتون ایستوود) با چهره ای جذاب، با مرام و همزمان مهربان (البته فقط نسبت به زن های زیبا) و خشن و بی رحم (نسبت به تبهکارها) به راحتی با مهارت تیراندازی که داره، هر کسی که کوچکترین تهدیدی براش داشته باشه رو حذف می کنه و تماشاچی رو با آدرنالین حاصل از حیرت زده شدن از قدرت تشخیص و مهارت خودش در دفع تهدید ها و حمایت از مظلومان به وجد میاره!
و اینجا بود که من متوجه درونی شدن یک باور در روان خودم شدم:
"آدم باید زرنگ باشه و در جهت حفظ منافع خودش هرلحظه دست به اسلحه باشه و هر تهدیدی رو حتی از دورترین نقطه که داره ظهور می کنه نابود کنه!"
آیا شما می تونید یک کودک 6-7 ساله رو تصور کنید که وقتی فیلم های با جلوه های ویژه قوی رو تماشا می کنه و مسحور اتفاقات درون فیلم شده، بهش بگید اینها دروغ هستند و جهان واقعی با این قوانین کار نمی کنه؟؟ قطعا نمیشه! و من می خوام بپردازم به اینکه این الگوی ذهنی "هفت تیر کشی" و "دست به اسلحه بودن" که از این فیلم های وسترن بعنوان الگوی نجات یا محافظت قهرمان از خودش در ذهنم نقش بسته بود رو چطور در زندگیم وارد کرده بودم:
مهمترین شباهت بین زندگی در دوران غربِ وحشی (لایف استایل زندگی کابوی های گاو چرون) با زندگی در جامعه دهه 60 ایران که باعث شده بود من از این شخصیت های هالیوودی برای خودم الگو برداری کنم، احساس نیاز به امنیت و محافظت از خودم در فضای به شدت نا امن دوران کودکی بود.
وقتی درباره دلایل این احساس نا امنی فکر می کنم به این موارد می رسم:
شرایط روانی حاصل از جنگ و موشک باران، فشار مقایسه و رقابت های درسی با سایر بچه های هم سن و سالِ فامیل که اون دوران در خانواده ها بسیار رواج داشت، خشونت های خیابانی که بین سالهای 1360 تا 1380 در کوچه و محله ها و پارکها رواج داشت (لات و لوت ها و بچه های قُلدر مدرسه و محله که ممکن بود خیلی اتفاقی منجر به درگیری در حد چاقو کشی بشه)، اخبار حوادث و قتل هایی که اون موقع در روزنامه ها و رسانه ها با آب و تاب زیاد بهش پرداخته می شد (مثلا یک روزنامه بود به نام حوادث بود که دلخراش ترین عکس ها رو بصورت رنگی و با جرئیات اغراق آمیز از اتفاقات کوچه و خیابان تهران منتشر می کرد و بسیار هم پر فروش بود)
این موقعیت ها برای یک کودک یا نوجوان مثل این بود که هر لحظه صدای پای یک تهدید یا خطر بالقوه از محیط زندگی به گوشش برسه، به نحویکه لازم باشه مثل اون فیلم های وسترن هر لحظه براش دست به اسلحه باشه! کدوم اسلحه؟
عمومی ترین مکانیزم دفاعی که در وجود هر انسان تعبیه شده مکانیزم دفاعی "ستیز و گریز" (بِزَن در رو) هست. البته قبل از بالا اومدن این مکانیزم، مغز انسان سعی میکنه با پیشگیری و پرهیز تا جای ممکن خودش رو از مرحله ستیز یا گریز دور نگهداره.
به اینصورت که وقتی ذهنِ تو پر از احساس خطر شده، و بهت تلقین شده که جهان جای امنی نیست، پس طبیعیه که به هر رخدادی اول به چشم یک تهدید نگاه کنی، مگر اینکه خلافش بهت ثابت بشه! و برای اینکه نکنه یهو مثل اون قهرمان وسترن غافلگیر بشی و کسی از پُشت بهت خنجر بزنه، تصمیمت این میشه که به محض احساس خطر اول تو شلیک کنی!!! که این رفتار دقیقا نشان دهنده آسیب دیدن بخش معصوم (بخشی از روان انسان که مولد خوش بینی و مثبت نگری است) در روانِ بیننده هست.
یعنی ابتدای هر آشنایی، پیش فرضت این باشه که طرفِ مقابل ممکنه سوءِ نیتی داشته باشه مگر خلافش ثابت بشه! (مثل اینکه دستت رو به حالت آماده باش روی اسلحه نگهداری تا اگر لازم شد هفت تیرت رو دربیاری!) یا در یک رابطه عاطفی، یک پات رو بیرون نگه داری که اگر طرف فکر خیانت به سرش زد یا احساس کردی اون رابطه دیگه به نفعت نیست، تو زودتر جا خالی بدی (دست روی اسلحه!)، یا حتی در یک محاوره عادی روزمره با آدم ها، مدام حواست به این باشه که اگر نشانه ای از توهین یا بی احترامی در کلام طرف مقابل ظاهر شد تو آماده باشی تا رگباری از فحش و ناسزا رو نثارش کنی تا به قول معروف یارو فکر نکنه می ترسی یا کم میاری! (دست روی ماشه اسلحه!) و ده ها سناریوی تدافعی دیگه که مثل سِپر یا جلیقه ضد گلوله برای خودت طراحی کنی تا از خودت در مقابل اون انواع احساسات نا امنیِ نهادینه شده از دوران کودکی محافظت کنی!
توی فیلم های وسترن هم، بعضی از خلاف کارها بودن که دو یا چند اسلحه به کمرشون می بستند! حتی بعضی هاشون یک اسلحه هم توی پاچه شلوارشون مخفی کرده بودن! پس نتیجه می گیریم:
هر چه احساس نا امنی بیشتر، رفتارهای تدافعی بیشتر و سنگین تر!
حالا نتیجه ی فعال بودن این همه افکارِ تدافعی در سبک زندگی یک آدم چطور بروز می کنه:
موارد بالا رو میشه خیلی بیشتر بسط داد ولی می خوام از اینجا به بعد به داروی شفا دهنده این بیماری ذهنی (احساس عدم امنیت) بپردازم.

شفای احساس نا امنی، قطعا می تونه نقش نقطه عطف رو در زندگی ما داشته باشه و مثل دومینو می تونه نقاط تاریک مختلف رو در روان ما به روشنی برسونه.
اولین قدم من در این مسیر رسیدن به درک و آگاهی از غیرواقعی بودن برداشت ها و تصورات من از وقایع دوران کودکی بود (دقیقا مشابه سناریوهای فیلم های وسترن که صرفا زاده تخیلات یک کارگردان بودن، بسیاری از اخبار و روایت های که از والدین و بزرگترها شنیده بودم هم چیزی جز خرافات یا تصورات اونها از واقعیت نبود!)
دومین قدم برای من وقتی محقق شد که تونستم به درک بهتری از مکانیزم اداره جهان هستی توسط پروردگار برسم و بفهمم که توی این جهان نه تنها هیچ چیز تصادفی اتفاق نمیوفته، بلکه به گفته خودِ خدا هیچ تغییر و تحولی نیست که خارج از اراده پروردگار بتونه به وقوع بپیونده { لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ}
وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَ يَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا وَ لاَ حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَ لاَ رَطْبٍ وَ لاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِي کِتَابٍ مُبِينٍ کلیدهای غیب، تنها نزد اوست؛ و جز او، کسی آنها را نمیداند. او آنچه را در خشکی و دریاست میداند؛ هیچ برگی (از درختی) نمیافتد، مگر اینکه از آن آگاه است؛ و نه هیچ دانهای در تاریکیهای زمین، و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد، جز اینکه در کتابی آشکار [= در کتاب علم خدا] ثبت است.
پس فهمیدم تمام صحنه های ترسناک هالیوودی که مثلا یک شخص یا خانواده اش ناگهان به قتل می رسیدند و داستانهایی شبیه به این، چیزی جز تخیلات یک نویسنده و کارگردان برای جلب توجه بیننده ها و فروش بلیط نبودن، که متاسفانه توسط ذهن خامِ اون کودک درون من واقعی پنداشته شدن!
سومین قدم مثبت خودم در جهت شفای احساس ناامنی رو می تونم محصول افزایش شناخت و تجربه ام از حضور و همراهی خداوند در زندگیم بیان کنم. وقتی که بصورت منطقی خودم رو قانع کردم که اگر باور دارم که این جهان خالقی داره و اون خالق با مخلوقاتش از طریق کتاب آسمانی و تعدادی انسان صحبت کرده، پس باید پاسخ همه سوالات و احتیاجاتم رو به جای حدس و گمان و دنباله روی از هر کَس و ناکسی، از همین مسیر دنبال کنم.
و این روزها دارم قدم های بعدی رو مبتنی با همین رویکرد معنوی و با پناه بردن به سرچشمه ی حقایق زندگی (کلام خود خدا) دنبال می کنم، چون باور کردم که وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ....
