«شیخزادهجان! من ریدم تو اون دانشگاهی که به شما مدرک داد. من به شما گفته بودم تست سرویسها رو باید تا بیست و هفتم گزارش میکردی؛ بعد یه هفته این چیه برداشتی آوردی؟ مگه من مسخره بابات...». صدای تلفن خانه با کابوس تمام شدن ددلاین پروژه در هم میآمیزد. از جا میپرم و بد و بیراههای کارفرمای در خواب را حواله میدهم به این خروس بیمحل که بیخیال زنگ زدن نمیشود. اندازه ده جمله یکریز حرف میزند تا بالاخره میشناسمش. زهرهخانم است؛ عروس عمهی ناتنی بابا، که تازگیها ساکن کوچهی ما شده و معتقد است فامیل اگر کجای هم را بخورند استخوان هم را چکار نمیکنند و از این صحبتهای تمامنشدنی. هنوز جای نیمرخ قو از مبلهای سلطنتی روکشدار قهوهای و طلایی که در اثاتکشیشان جابهجا کردیم کف دستم مانده و لرز به تنم میافتد که زهرهخانم باز چه محبتی برایمان در سر دارد.
- «معصومجون، خوبی عزیزم؟ خواب بودی تا الآن؟»
+ « مرسی ممنونم. بله دیشب تا ساعت چهار برای اِ… پروژهم بیدار بودم، دیگه تا الآن خوابیدم.»
- «عزیزم… ایشالا یه کار هم پیدا میکنی. میگم چرا یه سراغ از ما نمیگیریا… پس روزا تا دیروقت خوابی. امیرمحمدجان من هم از صبح سراغ خاله معصومشو میگیره. خدایا! دکتر کوچولوی مامانی امروز یه کم بهونهگیر شده.»
وای از این امیرمحمدجان! کاش کار زهره در حد همان سلام علیک تمام شود و بحث به پسرش نکشد. آنقدر خستهام که دیگر نای این یکی را ندارم. پنج سال است از دوران نوزادی «دکتر کوچولو» را بستهاند به خیک بچه و حلواحلوایش میکنند تا به سن بزرگسالی برسد و آخر هم هیچ پخی نشود. همه هم باید مادر آقای دکتر را در این امر همراهی و تظاهر به تعجب از هوش بالای بچه کنند.
همین یک ماه پیش که دعوت بودیم ختنهسوران آقای دکتر، در حالی که زهرهخانم مثل عقاب همهی مهمانها را تحت نظر داشت تا ازشان در مورد کیفیت برش عضو بازخورد بگیرد، بابا پول دو کیلو ماهیچه خالص بره را در حلقوم پاکت گذاشت و خرج ده گرم پوست کندهشده از آقای دکتر کرد. مامان هم بیرحمانه مشتمشت اسپندها را میپاشید روی ذغال تا با دودی که راه انداخته بود، چشم شور و سایر چشمها را کور کند. سلاح من هم برای مبارزه با اشرار و بدخواهان آقای دکتر، زبانم بود. خیلی سخت بود لحظهای که زهرهعقاب با اخم زل زده توی چشمانم و از عضلات منقبضشدهی پیشانیاش میخواست خون به رویم بپاشد، به حرف درآیم و از بچهای که مثل همهی بچهها دو چشم و مقداری مو و یک عضو بریدهشده دارد تعریف کنم که عجب گلپسری. از جیغ زدنش معلومه سی که خیلیه، بیست سال دیگه تو راستهی متخصصهای مغز و اعصاب، دکتر رو دستش نداریم!. و خب بعضی دروغها آنقدر وجدان آدم را میآزارد که میخواهی زیر دست همان دکتر جان بدهی.
خودم را از این افکار بیرون میکشم. با صدایی که انگار با روی گشاده همراه است میگویم:
+ «آخی... کوچولوتون رو از طرف من ببوسین. منم خیلی دلم براش تنگ شده.»
صدای زهره ضعیفتر به گوش میرسد: مامانیجووون... لطفا سیم هندزفری رو نچین پسرم. مامانی! لطفا!
- «میگم معصومجون... تو که وقتت آزاده، پسر منم که خیلی دوستت داره. میتونی روزا بیای با دکتر کوچولوی من نقاشی و ریاضی و شعر و ورزش کار کنی؟ آخه هم کلاسهاش صبح خیلی زود برگزار میشن، هم مربی مهدشو دوست نداره. میای اینجا، تو روحیهت باز میشه و مجبور نیستی از بیکاری بخوابی، منم به کارای خونه میرسم. بالاخره هر چی باشه ما با هم فامیلی...»
انگار که یک بشکه آب یخ ریخته باشند روی سرم. فکر این که بتوانم حتی یک روز بچهی تخسی را تحمل کنم که مدام از سر و کولم بالا میرود، رنگ از رویم میبرد. آخر کجایش جالب است که پنج ساعت بیوقفه با این بچه قایمباشک بازی کنم و در تمام مدت بازی، من نباید او را که کوسن مبل جلوی صورتش میگیرد پیدا کنم؟ بعد از پنج ساعت هم جوری در دستشویی را با لگد میکوبد که مجبور میشوم کار دهدقیقهای را در سه دقیقه تمام کنم. تنها زمانی که یادم میآید به بچه علاقه داشته باشم، برمیگردد به حدود سهسالگی که خودم را دوست داشتم؛ غیر از این، هیچ علاقهای در خودم پیدا نکردهام.
+ «اوهوم... چه جالب... خوبه که از الآن به فکر مهارتهاش هستین. آممم... فکر نمیکنم برای منم آ.. مشکلی داشته باشه بیام پیشش. اِ... خوبی کارم اینه که اِ... شبا هم میتونم انجامش بدم.»
این چه غلطی بود که من کردم؟ چرا زبانم سریعتر از مغز نداشتهام کار کرد؟ من و بچهی زهرهعقاب؟ دستیدستی خودم را گرفتار کردم. کاش لااقل زهره شوخی کرده باشد؛ بخواهد من را دست بیندازد و با دادن یک آریتمی سریع، خواسته باشد سلامت قلبم را بسنجد. یا مثلا این نقشه را چیده باشد تا مطمئن شود هنوز هم عاشق چشم و ابرویش هستم. ولی نه! مگر آن روز که به بهانه کسالت، یک هفته تمام مسئولیت خانهتکانیشان را به ما داد، بهمان گفت سوپراااایز! فقط میخواستم امتحانتون کنم. لازم نیست دست به چیزی بزنید؟ نه نگفت. کار را تمام کردیم و با یک تشکر، قول داد آن فرش شستنها در شادیهایمان جبران شود.
حالا امروز آن معصومهجون، بنده خدا گناه داره گفتنهای مامان و کوتاه آمدنها و احترامهای زورکی، قرعهی شانس را به نام من آورده و من یا باید اعصاب و کارم را فدای آقای دکتر کنم یا دورهی یکماههی آموزش احترام به فامیل و درک زندگی سراسر سختی دههپنجاهیها را نزد مامان بگذرانم و سپس اعصاب و کارم را فدای آقای دکتر کنم. حس مار رودربایستیداری را دارم که مدتهاست پیشنهادات متعدد پونه را تقبل میکند. معلق بین نگهداری از آقای دکتر و تخلیهی انبار خشم و عقده روی مادر آقای دکتر، نفس عمیقی میکشم. گویا هر کاری بخواهم بکنم، یک جنگ اعصاب در راه است؛ جنگ اعصاب برای من، جنگ اعصاب برای زهره و من.
+ «البته اِ... راستش چند وقته یه کم مشغلهم زیاد شده... اجازه بدین یه نگاه به برنامهم بندازم بعد اگه مشکلی نیست اِ... خبرشو بهتون بدم.»
دوباره خاطرههای مشترک با زهرهعقاب در سرم مرور میشود. گرچه همین الآن هم اعصاب نداشتهام تصمیمش را گرفته و نظرم دیگر مشخص است، ولی به منظور احترام و پیدا کردن کلمات بدون خشونت، گفتنش را موکول میکنم به تماس بعدی. امیدوارم جنگ اعصاب راحتی در پیش داشته باشیم؛ هر چند میدانم که مادر آقای دکتر آن تماس را با ناراحتی قطع خواهند کرد.
ادامه دارد...