ویرگول
ورودثبت نام
معصومه صادقی
معصومه صادقی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

در آغوش غم

مقدمه

درد،همیشه نباید همراه با خونریزی باشد.

گاهی ممکن است درد شما،آنقدر عمیق باشد

که بدون خونریزی شما را ببلعد.

گاهی،بدون اینکه متوجه اش باشید

درد،شما را در آغوش خود میگیرد

شما دست و پا میزنید،اما نمیتوانید نجات پیدا کنید.

گاهی درد،شمارا تسکین میدهد و گاهی،ویران کننده ی شماست.

گاهی فردی در سوگواری شخصی مهم در زندگی اش میخندد.

آن فرد دیوانه نیست!

آن فرد غم دارد

آن فرد درد دارد

درد و غمی که آنقدر بزرگ هستند که نمیتوانند خودشان را با اشک نشان دهند.

به همان خاطر است که میخندد...

میخندد که دفع کنند

با خنده ی خود،آن درد دردناک را...


همه جا ساکت است!

سکوت خوب است ولی نه در اینجا.

ناگهان صدای بوق ممتدی می پیچد...

بوی ترس به مشام میرسد

دست هایم سِر میشود و گونه هایم خیس

صدای دویدن می آید جرعت نگاه کردن ندارم

اما مگر میشود؟

نگاهم پر میکشد به طرف صدا.

اشک در چشمانم میجوشد،درست است آنها به طرف

اتاق "او" میروند

با،پاهایی لرزان به طرف اتاق "او" میروم.

نمیتوانم درست ببینم استرس و غم،مانند پرده ای

به شکل اشک درون چشم هایم جوانه زده اند

چند بار پلک میزنم تا درست ببینم.

اما صحنه ای جز کشیدن پارچه ای سفید

روی صورت زیبا و رنگ پریده ی "او"نمی بینم.

زانوهایم خم میشوند و روی زمین می نشینم،

صدای مردی می آید که میگوید:متاسفم...

تاسف اش را نمیخواهم، من"او"را میخواهم.

دلم برایش تنگ شده، از همین حالا!

.....

از او دیگر متنفرم.

متنفرم که مرا ترک کرده است،متنفرم که به قول اش عمل نکرد و نماند.

صدا وجدانم می آید که مثل همیشه نمک می ریزد روی درد هایم ولی درست میگوید:

او مرا،ترک کرده است.

اما من دلم برایش تنگ میشود.

من دیگر نمیتوانم ببینمش.

زیبای من دیگر نمیتواند برایم ساعت ها بنشیند و حرف بزند.

به سمت دکتر "او" میروم، میخواهم بدانم که میتوانم برای بار آخر ببینمش؟!

فقط چند لحظه وقت داشتم.

به طرف "او"که بی جان روی تخت بود رفتم

درست وقتی که دستم روی پارچه ی سفید رنگی

که صورت"او"را پوشانده بود گذاشتم.

صدایی به گوشم رسید:جرعت دیدن صورت یک فرد مرده را داری؟

آن هم مهم ترین شخص زندگیت،میتوانی به چشم های بسته ی"او"نگاه کنی،صدایش کنی اما جوابی نشنوی؟

نه نمیتوانستم..

دستم را از روی همان پارچه ی سفید

رو صورت"او"می گذارم،تا برای آخرین بار هم که شده

صورت اش را لمس کنم.

با گذاشتن دستم روی صورت اش لبخند عمیقی در میان اشک هایم به لبم می آید

اما پس از مدتی دیگر در لب هایم اثری از لبخند نیست

بغضی گلویم را خدشه دار کرده است

با صدایی که به زور شنیده میشد به "او" گفتم:

کاش میتونستم یه بار دیگه ببینمت

کاش،کاش میشد یه بار دیگه صدای خوشگلتو بشنوم

کاش میشد یه بار دیگه وجودتو حس کنم


صدایم بغض آلود میشود

ادامه میدهم:

همه چیز مثل یه خواب بود مثل رویا بود

باید میدونستم که همیشه همه چیز خوب پیش نمیره

اشک از چشم هایم سرازیر میشود

_تو میدونستی که من از نبودنت میترسم

میدونستی و منو با این ترس لعنتی تنها گذاشتی

من، من الان خیلی میترسم

تروخدا برگرد،برگرد و حداقل من رو با خودت ببر

من بدون تو خیلی تنهام.

من بدون تو،توی شلوغی های این دنیا تنهام.


انگشت هایم روی چشم های بسته اش که با پارچه پوشانده شده قرار میگرد؛

_کاش فقط یه بار دیگه میتونستم بهت بگم دوست دارم

در ناگفته هایم فریادی میکشم و ادامه میدهم:

_کاش یه بار دیگه توی چشم های قشنگ نگاه کنم و بگم که چقدر دوست دارم


حالا سی روز از رفتن "او" میگذرد...

در خیابانی شلوغ تنها و خسته کشان کشان راه میروم

من دیگر تنها هستم...

در خیابان تنها هستم...

در میان آشنایان تنها هستم...

در قلبم تنها هستم...

متوجه نشده بودم کِی باران اشک هایم شروع به باریدن کرده بود.

روی سکویی می نشینم و سرم را میان دست هایم میگیرم.

سخته، اینکه یه درد داشته باشی و اون درد مانند غده ای در قلبت سنگینی کند، خیلی سخته.

حس میکردم که یک چیز ارزشمند را گم کرده ام.

حس میکردم مسافر یک کشتی سوراخ هستم.

به آسمان خیره میشوم،در همان لحظه قطره ی کوچک الماسی روی بینی ام می افتد.

لبخندی میزنم، کم کم قطرات شدید باران زمین را

بوسه میزدند.

بوی خاک نم خورده به مشام میرسد؛

باران خوب بود،همیشه باران بود که به گل ها زندگی می داد.

باران بود که دریا هارا پر میکرد.

و اما همان باران بود که اگر زیاد شود جان آدمی را میگیرد

نگاهی به آدم های گذرا می اندازم.

میگن که وقتی غمگینی تمام جهان را شاد میبینی

اما چرا من این حس را ندارم!؟

چرا من هرچقدر بیشتر به صورت ها نگاه می اندازم

درد بیشتری را حس میکنم؛ درد هایی که با کشیدن عضلات لب مخفی میشوند.

درد!

درد!

درد!

همین چند حرفی که دست از سر آدم ها حیوانات گل ها درختان و تمام جهان بر نمیدارد.

آیا خسته نمیشود؟ آیا خواب ندارد؟ آیا عزرائیل عزیز نمیخواهد دست بر شانه اش بکشد؟

اما شاید اوهم غم دارد، درد را میگویم.

مگر نمیگویند هیچ کس تماما خوشحال و هیچکس تماما غمگین نیست. شاید درد هم غم دارد و میخواهد

همه مثل او غم را با لذت فراوانی تجربه کنند.

همان لذتی که گفته بودم.«¹در میان گریه خندیدن.»

من از آب متنفرم. از دریاهم متنفرم.

ولی حالا؟درحال دست و پا زدن در افکارم هستم.

هیچوقت شنا نکردم؛به همان خاطر هم شنا بلد نیستم!

نمیتوانم در افکارم غرق نشوم و نمیتوانم خودم را نجات دهم.و صد البته قانون طبیعت هم این است که نمیتوانی کسی را به مغزت راه بدهی تا غریق نجاتت باشد و نزارد غرق بشی.

مجبور به تسلیم شدم! دست و پا زدن را تمام کردم و غرق شدم در صورت متضاهران شادی!

همانگونه که میگویند:

زندگی‌تلخ‌تر‌از‌آن‌است‌

که‌خودت‌را‌برایش‌عاقل‌جلوه‌دهی‌.پس‌تامیتوانی

‹دیوانه‌باش‌ولذت‌ببر›

{حسین عربی}

از تمام وجودم میخندیدم و شاید هم صدای خنده هایم به"او"رسد.

با کودکان درحال بازی شادی میکردم و با کودک بر زمین خورده گریه.

همانطور که با سالخورده های پا به سن گذاشته خستگی را تجربه میکردم.

شاید هم واقعا خسته بودم

خسته از شادی

خسته از غم

خسته از همچی

از حرفایم هم حتی خسته بودم

دقیقا مانند نوجوان هایی حرف میزنم که زمانی مسخره کنان بهشان میگفتم کم ناله ی الکی کن

ولی الان مانده بودم در برزخ ناله های الکی

و برایم سوال بود که

من واقعا ناراحت نیستم یا انها نقش بازی میکردند؟

روزها میگذشتند،نمیتوان گفت سریع میگذشتند یا دیر.

گاهی یک ثانیه اندازه ی یک روز،و گاهی یک روز اندازه ی یک صدم ثانیه میگذشت.

نبود "او"آنچنان حس میشد که نمیتوان گفت.

غریبانه زندگی و آشنا لبخند میزدم.

"پایان بخش اول"

پ.نوشته: دلیل اسم نداشتن شخصیت‌‌های داستان این است که خواننده بتواند احساس داستان را در قالب شخصی نزدیک و یا خود حس کند. امیدوارم در حین خواندن حس گمراهی نداشته باشید.

با آرزوی بهترین‌ها...
معصومه صادقی

دارای نقد ادبی: https://www.naghdedastan.ir/review/10267

متن ادبیمتن ادبی کوتاهمتنداستانرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید