داستان امشب در مورد بچه هایی هست که به نورلند سفر نکردن اما ساکن اونجا بودن.
تو شهر کوچیکی تو یک بخش خاص شهر که خانواده ها به علت شغل یکسان هم دیگه رو میشناختند بچه های قد و نیم قد همبازی هم بودن تا کرکره صبح رو با هم بالا بدن و با هم در برابر خواب شب تسلیم بشن. تاج هاشون رو که با برگ درختای کاج ساخته بودن یا شمشیرهای آهنینشون که از جنس شاخه های درخت بود رو زمین بذارن و به خونه هاشون برن تا دوباره فردا با برداشتنشون جادو رو نفس بکشن.
اون محوطه در گوشه ترین نقطه غربی شهر واقع شده بود و خانواده ها گاها خبر دیده شدن مار رو به گوش پسربچه های شیطونی که زیادی به سمت بیابون میرفتن میرسوندن. پر از باد و بدون رنگ.
اما در شمالترین نقطه محوطه، جایی که تا چشم کار میکرد خاک بود و در افقش شیطان سکونت میکرد تک درختی وجود داشت. تک درخت کاجی وسط ناکجا که بچه ها عقیده داشتند که با اینکه در یادشون همچین خاطره ای نیست اما اولین بار زیر اون هم دیگه رو ملاقات کردند و تا ابد اون درخت از طرف خدا اونجاست تا در برابر شر ازشون محافظت کنه و اون شیش بچه کوچولو همیشه این طرف مرز در حالی شادی بودند.
روزی به پیک نیک میرفتند و شاتوت میخوردند. روزی در خونه یکی کارتون میدیدند. روزی با دزدان دریایی می جنگیدند. یک روز پسرها با دخترها کشتی میگرفتند و یک روز شوالیه های پا در رکاب ملکه هایی میشدند زندانی در قصرهای دور افتاده.
با دو تاب و یک سرسره و چندتا روسری بلند مادرها برای بسته شدن به شکل شنل دور گردن پسرها برای تبدیل شدن به سوپرمن، هیچ بازی ای نبود که رقم نخوره و هیچ رویایی نبود که لمس نشه.
چیزی که حتمی مینمود این بود که اون شیش نفر هیچ وقت بزرگ نمیشدند.
سالیان سال به خوشی گذشت تا اینکه چیزی بچه ها رو وسوسه کرد. چیزی برق چشمانشونو تسخیر کرد. بعد از مدتها توجه شون جلب شد به یک مدال!
باری یکی از بچه ها با مدالی که از خانواده اش با استعدادش در نینجا شدن بدست آورده بود سمت بچه ها اومد و گفت قصد داره مدال رو بکاره تا بتونن یک درخت مدال داشته باشن. حتی اگر درخت نشد میتونستن سال بعد وقتی بزرگ شدن بیان سرش و دوباره از خاک درش بیارن و مثل داستان جزیره گنج باشن!
همه با این ایده موافقتشونو اعلام کردن و مدال رو با مراسم مجللی به خاک سپردن و نشانه هایی گذاشتن تا محل دقیقش رو به یاد بیارن.
یک سال گذشت یا یک ماه؟ کسی نمیدونه. اما یک روز صبر اونا تموم شد، بزرگ شدن و بالا سر مدال برگشتن. درختی نبود و چون بچه ها بزرگ شده بودند این منطقی مینمود. اما مدال قطعا درون زمین بود و حالا وقتش شده بود تا گنج گرانبهاشونو بردارن و دوباره کوچیک بشن و به بازیهاشون ادامه بدن.
پس شروع به کندن کردن. کندن... کندن و کندن و خسته شدن. چون بزرگ شده بودن خیلی سریع دست از تلاش کشیدن و خسته شدن.
- شاید جای اشتباهی اومدیم.
- حتی اگه یه قدم اون طرف تر هم باشه دیگه پیدا نمیشه.
- شاید بعد ما یکی برش داشته!
- احتمالا رفته داخل زمین.
خودشون رو قانع کردند و پراکنده شدن و با قلبی شکسته و ذهنی آشفته به سمت خونه های خودشون برگشتن.
مدال رفت به جایی که دیگه دستشون بهش نرسید. و بچگی اونا هم همراهش.
دیگه هر روز راس ساعت نه روی در خونه ها نوشته ای نبود که مکان ماموریت سری بعدی رو بگه. دیگه برگها ساندویچ های خوشمزه نمیشدند. دیگه سوپرمنی برای هول دادن تاب نیاز نبود. بچه ها دیگه یادشون نیومد چطور از بالای سرسره خشکی رو پیدا کنن.
بچه ها بزرگ شدند و قد کشیدن و یک روز اسم هم رو فراموش کردند و به انسانهای دیگه ای که بذر درخت مدال میکاشتند پوزخند میزدند.
اما من اینجام و هنوز اون خاطره رو دارم و مطمنم یک روز یک جای اون مدال رو دوباره میبینم. به گنجم میرسم به پنج نفر دیگه خبر میدم و بعد میتونیم از نو لباس دزدای دریایی رو اندازهمون کنیم.
جادو تموم نمیشه. نه تا وقتی پاتو اون طرف تک درخت کاج خدا نذاشتی!