دندان هایم را بهم میفشارم..
احساس گیجیِ عجیبی درون سرم دارم که حس سقوط از ارتفاع را برایم تداعی میکند.
دستهایم بیاختیار تکان میخورند، لبهایم باز و بسته میشوند و بدنم به حرکت درمیآید.
چقدر همهچیز آشناست؛ به زحمت به گوشهای از اتاق میروم و مینشینم که ناگهان احساس سوزش عجیبی در بسیاری از نقاط بدنم حس میکنم.
"تو مجبوری، باید برای من بازی کنی!"
صدای مهیبی را توی سرم میشنوم، اما خیلی غریبه بنظر نمیرسد. دستهایم باز هم تکان میخورند، پاهایم به ناچار به حرکت در میآیند و دوباره متحرک میشوم.
واقعا نمیدانم که بودن در این لحظه و در این مکان، آن هم با این شرایط اصلا امری طبیعی است یا خیر!
حتی لحظاتی که درحال فکر کردن هستم، فکر میکنم که چطور دارم فکر میکنم؟ آن هم وقتی که اختیار بدنم را هم ندارم.
"نمیتونی از این شرایط رها شی!"
باز هم همان صدای عجیب..
فکر میکنم باید رها شد، باید زنجیرها را پاره کرد و معنای تازهای به بودن بخشید.
احساساتِ درونیِ من درحال بلعیدن جهانم هستند؛ آنها مثل جاذبهای گریز ناپذیر مرا به جدالی با بودنِ خودم دعوت میکنند که حتی نمیدانم آیا واقعیست یا که نه!
از فرط فشار دندانهایم را بهم میفشارم..