خسته از سختی استخوان هایم که جان در بدن دارم.
رسته از سودای راست و ریس ساختن سَبات خویش.
گرفته از سنگینی گردون بر گُرده خویش، و گمنامی در گورستان روشنگران گمنام روزگار...
چشم دارم بر چراغ چهره او، که چون چشمهای چشم عطشناک مرا سیراب میکند. از چشمه چهرهاش در چشمانم جویباری جاری گشت، جویباری از رنگ ترنج، از جنس رنج، گویی چو گنج...
《اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار وفادار چه کرد》