Matin
Matin
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

می نویسم؛ چون قلبم میخواهد....

بالاخره رسیدم. هوا بس ناجوانمردانه سرد است. نوک بینی ام یخ زده بود. باید یک کلاه دیگر بخرم . حس میکنم گوش هایم قرمز شده اند. در ضمن جیب هایم هم زمانی دست هایم را گرم میکنند که دستانم رو داخلشان فرو ببرم. اما زمانی که مجبورم پلاستیکِ میوه ها و خرت های پرت هایی که خریده ام دستم باشد یا آن کیف قهوه ای چرمی ام که کم کم دسته اش پوسیده میشود، دست هایم کاملا بی حس میشوند. پس یک جفت دستکش هم نیاز دارم.

کلیدم را از توی جیب پالتو ام بیرون میاورم تا در خانه را باز کنم. آه ! در دوباره باز است! حتی در کاروانسرا هم چهارتاق باز نیست:/

پله ها تاریک هستند اما هنوز جلوی پایم را میتوانم ببینم. همیشه صدای زار زدن این طبقه اولی نصف ساختمان را در برمیگرد. امروز صبح حتی وقتی که سر کلاس بودم هم صدای آن پسر در گوشم بود. بوی غذاهای لذیذ آن پیرزن هم همیشه راه رو را پر میکند. واقعا با سلیقه و مهربان است. حتی چند باری برایم از آن کیک های هویجش و سوپ مرغی که مرا یاد دست پخت مادرم می اندازد برایم آورده بود.

بالاخره رسیدم به طبقه سوم. کلیدم را وارد قفل زنگ زده در چوبی ام میکنم. اول باید آن را کمی به داخل هل بدهم تا باز شود. در ضمن باید یادم باشد که این دفعه کمی روغن بزنم به لولا هایش آخر صدایش تنم را مور مور میکند.

آه. هوای اتاق حتی از بیرون سرد تر است. آب داخل کتری به طور کل یخ زده. ترک روی شیشه اتاقم هم کم کم کل پنجره را در بر گرفته و امیدوارم دوباره آن بچه های جیغ جیغو توپ شان را به سمت پنجره ام شوت نکنند.

بخاری را روشن کردم اما هنوز خیلی مانده که حتی خود بخاری گرم شود. یخ آب کتری هم هنوز آب نشده که بتوانم خودم را با یک لیوان چایی گرم کنم.

وسایل نگارش را آماده کردم که شروع به نوشتن بکنم. کاغذ هایی که دیروز از آن مغازه کنار دانشگاه خریده بودم بوی خوبی میدادند. فکر کنم همان بویی است که همیشه پدر لباس هایش را با آن خوشبو میکرد. آه چقدر دلم برایشان تنگ شده. هنوز جواب نامه ای را که دو هفته پیش برایشان فرستاده بودم را برایم نفرستاده اند......

خب کم کم دارم گرم میشوم. چایی ام آماده است و حدودا بیست تا سی صفحه از داستانم را نوشته ام. به عنوان اولین تجربه ام در نویسندگی داستان جذابی شده. حتی دیروز دوست قدیمی ام به زور داستانم را گرفت تا بخواند. هوز هم نمی دانم چرا این کار را شروع کردم اما همین کافی که قلبم نوشتن را دوست دارد....

بریم سراغ درس؟؟

I can, I have to and i will
در حال ادامه دادن....
در حال ادامه دادن....


آقا خیلی میشد بهتر بنویسمش و گسترشش بدم ولی خب راستش طاقت نیاوردم. مخصوصا اون آخرش رو خیلی خوب تموم نکردم. اگه ایده ای داشتین ممنون میشم بگید. :)) پس فعلا ....

پاییزنوشتنداستان کوتاهدومین نوشته من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید