M.sadat
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

شاید، تنفر

-
-

موقعیت:
گوشه‌ی کلاس، هیاهوی بچه‌ها، بی‌اهمیتی.



طرد شده. گویی بندبندِ وجودش با این لغت آشِنایی داشت. آرام، ساکت و گوشه‌گیر. سه واژه‌ای که وقتی در کنار هم قرار بگیرند، وجود کسی را به آتش می‌کشند. شاید، مصداقِ بارزِ همان حس‌اضافی بودن.
شاید چیزی فراتر. نمی‌دانم. از عواطف و احساساتِ نهانِ اون هیچ‌نمی‌دانم.
آرام با قدم‌هایی لرزان و سست، صندلیِ تک نفره‌ی دسته‌دارش را از زیرپا و کیف هم‌کلاسی‌هایش بیرون می‌کشد. کسی در کلاس بیکار نیست. گفت‌وگو، درس، بازی و گاها مشاجره.
اما او از این قاعده مستثنی‌ست. او فرق دارد. شاید او، عادت دارد.
معلم می‌آید. بچه‌ها با برپا از جا برخواسته و چندثانیه‌ای بعد می‌نشینند.
معلم، اسامی غایبین را نجوا می‌کند. یک‌نفر غایب است. فرصت خوبی‌ست.
اما تیر، بازهم به خطا می‌خورد. صدای آن دخترِ قدبلندِ موفرفری در گوشش تداعی می‌شود:
- متاسفم. نمی‌خوام کنارم بشینی. نیستش ولی بازم، جای دوستمه.
آرام، بغضی که سد گلویش شده را قورت می‌دهد. چیز تازه‌ای نیست. عادت دارد.
چیزی که از صحبت‌های معلم دست‌گیرش می‌شود، لرزه بر اندامش می‌اندازد. چیزی که از اجرای آن متنفر است. کارِگروهی. مسئولیتی که بایستی با همکاریِ دیگران صورت بگیرد. همه اعضای گروه‌ها زوج هستند.
با ترسِ حاکی از تنها ماندن اطرافش را با کنجکاوی می‌کاود. نه. کسی نیست.
زبان در دهان می‌چرخاند. چندواژه‌ای بیان می‌کند:
- میشه... منم بیام توی... گروهتون؟
و پاسخ می‌گیرد:
- خانمx گفتندnنفره گروه‌های زوج تشکیل بدید. ما اعضامون تکمیلِ.
باز هم ماند. باز هم همان حس اضافی بودن. همان حس طرد شدن. البته!
مهم نبود. دیگر مهم نبود. عادت داشت.
کلاس که به اتمام می‌رسد، می‌ماند. کمی لفتش می‌دهد تا دیگران هم آماده رفتن شوند. تا همراهشان شود. تا شاید بتواند بین آن‌ها جا باز کند.
اما بازهم...
بگذریم‌. هرچه بر او گذشت، جای تعریف ندارد. قلبتان فشرده می‌شود.
تنها یک‌چیز مرهم بود برایش‌.
"او، عادت داشت."

خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم
منزلی امن تر از گوشه تنهایی نیست..

- طالب آملیِ عزیز.


و در بامدادِ ۷ بهمن ۱۴۰۳/ ساعت ۰۰.۲۵ دقیقه..
شاید یادآوریِ خاطرات؟

• . یك‌تو‌می‌آیۍ‌هزاران‌دل‌زِمـن‌مے‌رود ؛ 💛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید