بسماللّہالرحمنالرحیم
آرام، به شیشهی اتاقش تکیه میدهم.
خدا میداند چندروز است انتظارش را میکشم...
دلم تنگش شدهام...
تنگِ تمامِ لبخندهایی که وقتی روی لبش نقش میبست،
خستگی از تنم بیرون میرفت و امیدی تازه برای زندگی میبخشید...
شاید درست مراقبش نبودم.
نمیدانم..!
دیدنش در این وضع و اوضاع خیلی سخت بود برایم.
هنوز چادرِ خونیرنگش را، به سر داشت.
در سختترین شرایط هم راضی نبود که درآوردنش.
خیلیخوب مراقبت کرد از امانتِحضرتمادر.
از سرخیِخونشهدا که به سیاهیِچادرش امانت داده بودند..!
نگاهم سمت صورتِ معصومش میرود...
صورتی که نیمی از آن را، ماسک اکسیژن پوشانده.
چشمانِدلبربایش بسته بودند.
یعنی اینقدر حالش بد بود که پرستاران حاضر به درآوردنِ چادرش هم نشدند؟!
زیرلب میگویم:
- خدایا... خودتدادی، خودتم میگیریش... ولی میدونی که؛ بدونِ اون اصلا زندگی امکان نداره برام! حتی یه لحظه... الانم به شوقِبههوش اومدنش نفس میکشم... وگرنه نفسش بره، نفسم میره:)
طاقتِ آنجا ماندن نداشتم.
دلم میخواست بروم، اما جایی نداشتم.
خانه بیاو معنی نداشت برایم.
با دیدنِ تکتک وسایل خانه، به یادش میافتادم.
یادم افتاد به جملهای که زیرباران در گوشم زمزمه کرد.
هنوز هم صدایِقشنگش توی گوشم میپیچید.
کاش یکبار دیگر؛ فقط یکبار دیگر میشنیدم صدایش را...
خیره میشدم در چشمانِفیروزهایاش، که همان روز اول مرا شیفتهی خود کرد.
با دیدنِ تمامِ دستگاههای اطرافش، لبم را گزیدم تا جلویِ شکستنِ بغضم را بگیرم...
دلم نمیخواست در این موقعیت ببینمش.
حاضر بودم بمیرم ولی...
صدایزنگگوشیام، نگاهم را از معشوقهام به سمتِ صفحهی گوشی میبرد.
چشمانم تار میبیند...
تازه متوجه اشکهایی شدهام که صورتم را خیس کردهاند...
مدتِ زیادی گذشته.
تقریبا یکساعتی میشد که کنار شیشهی icu روبرویِاتاقِ۲۷ ایستاده بودم...
ردِتماس میزنم و به همراهانِبیماران خیره میشوم.
منتظر یک معجزه بودند تا پلکِعزیزشان برهم خورَد.
از خدا طلبِمعجزه کردم.
اول برای دیگران و سپس برای عزیزِخودم.
اشکچشمانم را پاک میکنم و سریع از بیمارستان بیرون میزنم.
طاقت نداشتم...
نمیدانستم چه مدت قرار است آنجا با او دیدار کنم.
یادم به روزی افتاد که جانم را نجات داد،
شیرین بود...
وقتی پارگیِ لبودستش را دیدم، بنددلم پاره شد.
پایِ خودمهم زخم شده بود اما؛ او مهمتر بود.
دوباره صدایزنگگوشیام در فضا پیچید.
نمیتوانستم جواب ندهم.
پس علامتِسبزرنگ را، فشردم.
#بانویبینشان