maysam bajvar
maysam bajvar
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

در سوگ پدر

???#دلنوشته #سوگنویس


✅️هفده سال گذشته است با خودم فکر می‌کنم زمان چقدر بی‌‌رگ است که می‌تواند این حجم از نبودن را تاب بیاورد.
هر لحظه‌ی این زندگی زمینی، عزیزی یا عزیزانی از دست می‌روند و چشم بر هم زدنی سال‌ها از رفتنشان می‌گذرد. زمان اگر آنطور که فیلم اینتراستلار می‌گوید اینقدر نسبی باشد پس می‌توان وارد بُعدی شد که با گذشته، مثل امروز روبرو شوی؟ می‌شود دوباره روبروی پدر دو زانو نشست و شانه‌هایش را بوسید وقتی که غم و خشم آنقدر به او فشار آورده که تپش‌های قلبش پره‌ی پیراهن را می‌لرزاند؟


✅️یادم است یک بار یک شبی یک اتفاقی افتاده بود که پدر را خیلی عصبانی کرده بود. اما پدر مگو بود؛ به سختی حرف می‌زد. میثمِ تازه پشت لب سبز شده، میثمِ تازه به درک جدیدی از پدر_فرزندی رسیده، میثمی که زنِ درونش را به واسطه‌ی عشق کشف کرده بود و تازه یاد گرفته بود گاهی باید احساسات را بروز داد با خودش کلنجار می‌رفت که برود پیش بابا یا نه. ساعت کشید به یازده و نیم، دوازده شب. همه رفتند برای خواب، پدر هم. یک لحظه دیدم مادر درِ سالن را باز کرد و رفت دستشویی‌. فرصت را غنیمت دیدم پریدم توی هال. تاریک بود اما سفیدی تیشرت بابا زیر نور مهتابی که از شیشه‌ی درِ حیاط پشتی می‌تابید، کاملا توی چشم بود. رفتم بالای سر بابا. نمی‌دانستم چه بگویم. گفتم
"بابا خوبی؟"
گفت: "حل می‌شه پسر برو بخواب." خواستم بلند شوم و بروم اما صدایی درونم نهیب زد:
"همین؟ کل جَنَمَت همین بود؟ الان اثر گذاشتی رو بابا؟ آرومش کردی؟ آفرین!"


✅️مانده بودم. زمانِ بی‌رگ اما اهل ماندن نبود. سریع تو را زیر پا می‌گذاشت و له می‌کرد زیر فشاری که می‌آورد. خم شدم روی پیشانی پدر. بوسیدمش و دست گذاشتم روی شانه‌‌ی چپش. تپش‌های شدید قلبش را که از پره‌ی پیراهن دیدم یک بوسه هم کاشتم روی قلبش. از اتاق که بیرون آمدم از خودم راضی بودم. با خودم فکر می‌کردم کاری که باید را کرده‌ام. حالا بعد از گذشت سال‌ها هنوز نمی‌دانم چه قدر اثربخش بودم اما وقتی با کوچک‌ترین محبت و یا همدلی فرزندم ذوق می‌کنم، با خودم می‌گویم شاید آن شب من هم در دل پدر جوانه‌ای کاشتم.


✅️زمان اگر درواز‌ه‌ای داشت و می‌شد به گذشته برگشت چه دوست می‌داشتم یک بار دیگر پدرم را ببینم با او اختلاط کنم. شوخی‌هایی که دو مرد با هم می‌کنند با هم بکنیم. جک بگوییم. دیگر با او بحث جدی نمی‌کردم. هر چند چالش با او لذت‌بخش بود اما دوست نداشتم دیگر با این عقایدم که مفت نمی‌ارزند ناراحتش کنم. فقط از شادی می‌گفتم و لذت می‌بردم از کنار او بودن. حاضر بودم دوباره بروم توی باغچه و صبح تا شب دستیاری‌اش را بکنم برای کاشتن خیار و گوجه و کدو و فلفل.

✅️صدها بار دیگر زمینِ محوطه‌ی بوگندوی مرغ‌ها را بشورم. هزار بار دیگر بنشینم پای بساط سیر و هزار هزار کیلو سیر پوست بکنم برای ترشی یا زیتون بشکنم برای آماده کردن زیتون خوش طعم خانگی. همه اینها با همه سختی‌ای که در دنیای نوجوانی داشت اما حالا که فکر می‌کنم می‌ارزید به بودن کنار پدر.


✅️ای کاش زمان اینقدر بی‌رگ نبود که هفده سال بگذرد اما انگار همین دیروز بوده که زنعمو پاهای پدر را جفت کرد و نخ بست بین دو شست پا و منِ متعجب خیره شده بودم به بابای خوابیده روی تشکی که وسط هال پهن شده بود.
"بابا چرا روی تختش نیست؟ چرا آوردینش پایین؟"
"زندگیه همینه دیگه میثم جان..."
و میثم جان پرتاب شد به هفده سال بعد با داغی که او را هنوز به همان روزِ هجده تیر چسبانده... میخکوب کرده‌‌‌...

بی پایان
#میثم_باجور

پدرسوگسوگواریدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید