محمد باقرزاده
محمد باقرزاده
خواندن ۸ دقیقه·۱۴ روز پیش

هم‌پیمان با آرمان‌های مادربزرگم

چگونه از شیفتگی به فلسفه «جذابیت پنهان تعلل» به مرحله دریافت لوح‌تقدیر خوش‌حسابی از بانک رسیدم اما باز ول معطلم؟

عمه نیست، عکس تزئینی است
عمه نیست، عکس تزئینی است


«عمه» که رسید، خیلی زود متوجه شباهت عجیب‌اش به مادربزرگم شدم؛ گربه‌ام را می‌گویم. سرپرست قبلی، نامش را «عمه» گذاشته‌بود و من اگرچه تلاشی بی‌هوده در جهت «ریبرندیگ» و تغییر نام داشتم اما نه عمه آن را پذیرفت و نه من اصرار زیادی به خرج دادم. واقعیت این است که عمه کمی خنگ بود و به‌راحتی بازی می‌خورد و منم فکر کردم شاید نام «خنگول» برازنده و بامزه باشد اما نه، نبود. عمه ادای خنگ‌بودن را درمی‌آورد که به خواسته‌هایش برسد و به‌قول امروزی‌های «تُن‌آف ویس‌اش» خنگی بود؛ شخصیت و شگردش. اینکه ساعت‌ها من را مشغول بازی‌های موردعلاقه‌اش کند و درست‌‌تر اگر بخواهم بگویم، من را بازی دهد. بگذریم.


درباره شباهت عمه با مادربزرگم می‌گفتم؛ من زیاد با آدم کهنسال زندگی نکردم اما هرچه که دیدم، آدم‌های چهارچشم و جامع‌الاطرافی بودند که کارها را «۳۶۰درجه» پیش می‌بردند؛ یعنی همیشه حواس‌شان به همه‌چیز است، از قفل‌کردن درها تا خاموش‌کردن کولر، کم‌کردن بخاری، بستن شیر گاز، و مهم‌تر از همه آگاهی کامل از همه رفت‌وآمدها و صحبت‌ها درحالی که خواب هستند. من همیشه تصویری را به خاطر دارم که مادربزرگم در هال خانه دراز کشیده و پتوی مسافرتی را روی پاهایش انداخته و درهمین حال هم حرکت هرجنبده‌ای را رصد می‌کند؛ دخترم شیر آب را اینقدر باز نذار، در رو پشت سرت ببند پسرم، یکی در می‌زنه ببینید کیه، لامپ اتاق رو خاموش کن و...عمه هم با همین دقت و حساسیت کوچک‌ترین حرکتی را رصد می‌‌کند و حتی بارها شده درحالی‌که خواب بوده به سریع‌ترین شکل ممکن نگاهم را به سمتش برگرداندم و باز دیدم چشم‌درچشم درازکشیده و با برق چشم‌هایش به من زل زده‌است. شنیده‌بودم که گربه‌ها زیاد می‌خوابند اما خواب چُرت‌واری دارند و این از طبیعت‌شان برای زنده‌ماندن می‌آید اما هوشیاری عمه فراتر از این طبیعت گربه‌سانان و چُرت‌های گربه‌ای بود. خلاصه این‌که در این مسابقه هیچ‌وقت نمی‌توان حریف عمه شد و همیشه و حتی در میانه جنگ‌هایش با چند پشه خسته هم، هربار به سمتش نگاه کنی با برق‌ چشم‌های زل‌ده‌اش روبه‌رو خواهی شد. مادربزرگم که رفت، عمه یادآور تمام خاطراتش بود و با هر نگاه و حرکت‌ این خانم‌گربهِ میانسال، یاد آن پیرزن می‌افتم جز یک مورد؛ عمه یادآور همه خاطراتش بود اما یادآوری مادربزگ را نداشت.


بگذارید ماجررا را از زاویه‌ای دیگر تعریف کنم؛ دانشگاه تهران که قبول شدم، ایل و خانواده تصمیم گرفتند که مادربزرگ را همراه من بفرستند؛ من شبانه قبول شده‌بودم و از یک طرف باید شهریه می‌دادم و از طرف دیگر هزینه غذا و چندین کوفت‌وزهرمار دیگر که از عهده خانواده برنمی‌آمد. تازه، مادربزرگ هم کارهای دکتری زیادی داشت، هم اینکه همه بدون اینکه به‌روی خود بیاورند می‌دانستند پول‌وپَله‌ای دارد و دست بخشنده، و مهم‌تر اینکه ماهی یکی دو بار در شیفت‌بندی مشخص همراه پسران یا دخترانش باید برای کارهای پزشکی تهران می‌آمد که خب براساس جمیع‌جهات، عقلای ایل و بزرگان طایفه به این جمع‌بندی رسیدند که همراه من در این شهر درندشت باشد. با همه سختی‌ و سوال‌وجواب‌های همیشگی، غذای کم‌نمک و البته پول‌های گاه‌وبیگاهی که بی‌خبر در جیب من می‌گذاشت و جایش سیگار و فندک دوستان را که در جیب من جا مانده‌بود برمی‌داشت و چندین رفتار کهنسالانه دیگر، من‌حیث‌المجموع من از این هم‌نشینی راضی و خوشحال بودم اگر و فقط اگر یک مسئله مهم وجود نمی‌داشت؛ مسئله بزرگ، یادآوری‌های حقیقتا آزادهنده این زن بزرگ و شریف بود. نمی‌دانم تاالان تجربه استفاده از این برنامه‌های زنگ (آلارم) را که باید ضرب چندرقمی در چندرقمی حل کنی تا ساکت شود و تو دربه‌در دنبال پاسخی می‌گردی که زودتر بخوابی و آن‌هم ول‌کن نیست، داشته‌اید یا نه؟ برنامه‌هایی را می‌گویم که نصب می‌کنی برای بیدارشدن و شب می‌گویی من حتما فردا باید فلان ساعت بیدار شوم و سخت‌ترین معادله را هم انتخاب می‌کنی اما آن زنگ که به صدا درمی‌آید تو هم‌زمان که فحش‌های جدید برای حواله به خودت می‌سازی، زیرلب هم با التماس از خدا و کارما و طبیعت و داروین می‌خواهی که معجزه‌ای نشان دهید و این صدا را خاموش کنید ولی خاموش نمی‌شود که نمی‌شود و پس از کلی کلنجاررفتن و درنهایت حل مسئله و قطع آلارم، خواب خستگی از راه می‌رسد. امیدوارم نصیب‌تان نشود و بیش از این سرتان را درد نمی‌آورم اما می‌خواستم این را بگویم که مادربزرگ من در مبحث آلارم و یادآوری از پیچیده‌ترین و سمج‌ترین برنامه‌های ساخته‌شده هم پیگیرتر بود. اگر داستان وام مشترک‌مان را بگویم، شما کمی متوحه خواهید شد که مادربزرگ عزیز من چقدر در حوزه آلارم، آلارم‌ترین بود.


خلاصه کلام اینکه در آن دوران شهریه دانشگاه و اجاره خانه و هزار چیز دیگر که شما هم به لطف دولتمردان عزیز خودمان و ۵+۱ و همه دنیا، تجربه‌اش کرده‌اید، متوجه شدیم که حساب بانکی مادربزرگ عزیرتر از جانم، بهترین گزینه برای وام کم‌بهره است. همین‌که چندروز سیگار دوستان در جیبم جانماند و برای مادربزرگ هم چند پزشک جدیدِ از فرنگ‌بازگشته و کارشته (از همان جنس کارکشته‌بازی‌های مدنظر محمود فکری) پیدا کردم، رضایتش به گرفتن وام جلب شد اما با این شرط که یک ماه درمیان قسط را من پرداخت کنم و تمام کارهای اداری را هم انجام دهم. راهی جز پذیرفتن نبود و از حق نگذریم بخش زیاد وام به من رسید و قسط‌ها هم که یک ماه درمیان و به عدالت تقسیم شده‌بود. سرتان را درد نیاورم؛ همه‌چیز عادلانه و عالی و در نهایت صلح و صفا بود و حتی گرمای محبت تاروپود خانه را گرفته بود تا اینکه بحث پرداخت قسط رسید؛ شاید فکر کنید آخر ماه را می‌گویم اما خدا شاهد است از روز دوم دریافت وام و باوجود تنفس ماه اول، مادربزرگ عزیزتر از جانم به‌طور متوسط روزی بیش از ۱۰ بار و به بهانه‌های مختلف بحث پرداخت به‌موقع قسط را یادآور می‌شد. به این معادله پیچیده آلارم هرروزه، داستان یک ماه درمیان را هم اضافه کنید و ببیند چه نامعادله غیرقابل‌‌حلی پیش می‌آید. در این حدود ۸ ماه، هر روز بیش از ۱۰ بار و هر بار به بهانه و «هوک»ی متفاوت، مادربزرگ من از اهمیت خوش‌حسابی و پرداخت به‌موقع قسط می‌گفت...فلانی را می‌شناسی که الان در زندان است و همه اعضای خانواده‌اش را کشته، می‌گویند قسط‌هایش را به‌موقع پرداخت نمی‌کرد، بهمانی را یادت هست که از فلان روستا دورافتاده وزیر شد، یک روز هم قسط عقب‌افتاده نداشت و ببین به کجا رسیده الان. قصه تمامی نداشت اما در همین حد بگویم و بحث را ببندم که از شعبه مرکزی بانک فلان که خانه و زندگی بسیاری را به دلیل پرداخت‌نکردن قسط مصادره کرده و قصه سخت‌گیری‌اش نقل محافل است، مادربزرگ من لوح تقدیر خوش‌حسابی دریافت کرده‌است؛ لوح سپاس آن‌هم نه‌ به‌خاطر خوش‌حسابی که به‌خاطر سرعت در پرداخت اقساط. می‌دانم حالا درک می‌کنید که من از چه آلارم سفت‌وسختی سخن می‌گویم؛ آلارمی که در یک دوره کوتاه، منِ شیفته به فلسفه «جذابیت پنهان تعلل» را خوش‌حساب و خوش‌قول بار آورد اما وقتی که رفت آن علاقه به جذابیت پنهان تعلل باز به خانه همیشگی خود در وجود من بازگشته است. این جذابیت پنهان تعلل اما چه صیغه‌ای است و از کجا می‌آید؟ قول می‌دهم این را دیگر کوتاه بگویم.


«جذابیت پنهان تعلل»؛ این عنوان مقاله‌ای در یکی از شماره‌های مجله «مهرنامه» است که وقتی اتفاقی با آن روبه‌رو شدم، انگار گم‌گشته تمام عمر و راه‌حل تمام رفتارهای فراموش‌کارانه، بدعهدانه و دقیقه نودانه را یافته باشم. جزئیات دقیق خاطرم نیست اما گویا مقاله می‌خواست بگوید این فراموش‌کاری و رفتارهای دقیقه ۹۰ و خورده‌ای و حتی جریمه‌های سنگین حاصل از بدقولی‌های بی‌دلیل، مختص به من و شمای مفلس نیست و حتی برندگان نوبل هم بارها به‌خاطر همین تعلل یا فراموش‌کاری‌ها، کاری ساده را ماه‌ها به تاخیر انداخته یا به‌کل فراموش کرده‌اند. می‌گفت:

«40 درصد از آمریکایی‌ها به دلیل تعلل ضرر مالی دیده‌اند. در سال 2002 آمریکایی‌ها 473 میلیون دلار بیشتر از میزان مقرر مالیات پرداختند. چرا؟ بسیاری از آن‌ها برای بستن پرونده‌ مالیاتی خود تا لحظه‌ آخر صبر کردند و در حین عجله اشتباهات هزینه‌بری انجام دادند. تعلل نقطه عکس بهره‌وری است و باعث می‌شود احساس بسیار بدی داشته باشید...»

جزئیات زیاد خاطرم نیست و حتی همین جمله بالا را پس از کلی جست‌و‌جو در اینترنت پیدا کردم اما آن‌چه یادم مانده را به این صورت خلاصه می‌کنم که اگر همه شما در زندگی، فردی در جایگاه مادربزرگ من می‌داشتید یا حتی خود من در همه عمر مادربزرگم را کنارم می‌داشتم، دیگر نیاز به پرداخت آن‌همه جریمه مالی، سرشکستگی و شرمندگی حاصل از بدقولی و خلاصه ضرر مداوم و بی‌دلیل نمی‌داشتم و زندگی‌ام چیزی از غیر از توجیه مداوم با عبارت «جذابیت پنهان تعلل» می‌بود؛ آن‌طور که من می‌فهمم بحث درباره اهمیت داشتن یک مادربزرگ آلارم‌ترین است که متاسفانه حالا دیگر در این کره خاکی نیست و اگرچه عمه هم آن پیگیری را به شکلی دارد ولی پیگیری و یادآوری‌اش تنها برای بازی و سرگرمی است و تازه هرکدام از اینها، تنها به کمک من می‌آیند اما مقاله می‌گوید همه و حتی برندگان نوبل هم عمری را با پرداخت جریمه‌های تاخیر بی‌دلیل سرکرده‌اند. من که در راه‌حل زندگی خودم هم مانده‌ام اما آن‌طور که فهمیده‌ام گویا چاره‌ در #پرداخت_مستقیم_پیمان است؛ در هم‌پیمانی با آرمان‌های مادربزرگ. گویا این پیمان همان مادربزرگ پیگیر است که از قضا کاری با فندک‌های جامانده از دوستان در جیب‌تان هم ندارد.

(پ.ن: شاید باورتان نشود اما پیش‌نویس این مقاله دو سه هفته پیش تهیه شد و در همه این‌روزها هم مدام خاطرم بود که این قصه را بنویسیم و به‌سرانجام برسانم اما درنهایت به این لحظه رسیده‌ام؛ ساعت ۲۳ و ۴۸ دقیقه ۱۷ آذر ۱۴۰۳. کاش کارکرد و هم‌پیمانی #پرداخت_مستقیم_پیمان تنها به قبوض و کارهای مالی خلاصه نمی‌شد و مثلا در نوشتن به‌موقع مقاله هم به‌شکلی با من پیمان می‌بست تا شاید این «جذابیت پنهان تعلل» عازم سرایی دگر شود، شایدم اگر فعلا داستان آن‌همه جریمه مالی را سامان و پایان دهم، خودبه‌خود زندگی رنگ‌ولعاب روشنی‌تری به خود بگیرد...کسی چه می‌داند.)

پرداخت_مستقیم_پیمانپرداخت مستقیم
من؛ محمد باقرزاده، در دانشگاه مهندسی خواندم و سال‌هاست که زندگی‌ام روزنامه‌نگاری است. به‌گمانم «روایت» خود زندگی‌ست و اینجا روایت‌هایی از جامعه؛ آن‌چه که جایی در صفحات روزنامه ندارد، می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید