ساعت ۱۰ شب بود، منتظر تماسی بودم.
امروز چهارد همین روز از بیماری کرونای یکی از عزیزان بود، از تجربه ای که توی بهداری پادگان کسب کرده بودم میدونستم که روز چهاردهم مشخص میشد،این که بیمار بهتر میشه و زنده میمونه یا بدتر میشه و فوت میکنه.
آلاچیقمون دیگر مثل اوایل خدمتم سرسبز و قشنگ نبود، خسته و شکننده شده بود درست مثل روح خودم، بی جان و خسته!
آخرای خدمتم بود، یکی دو ماه دیگه این خدمت نامقدس تموم میشد و دیگه راحت میشدم. عید فطر شده بود و اکثر هم خدمتیهایم که بومی اونجا بودن ، رفته بودن مرخصی.
ساعت ۱۱ شب که شد، نسیم خیلی خنکی رد شد، انگار که روح کسی از جلوی آلاچیق رد شده، احساس آزادی و رهایی از این دنیای آلوده بهم دست داد. یادمه بعد این نسیم، پاکت سیگار «Montana Red» که با هزار بدبختی رد کرده بودیم را باز کردم ...
سیگار خیلی سنگین و تندی بود که هر کسی نمیتونه بکشتش ...
اصلاً نفهمیدم چند نخ و چطوری کشیدم تا ساعت 2 شب سیگار کشیدم تا دیگه سیگاری توی بسته نمونده بود. اصلاً برام مهم نبود منو میتونین به جرم سیگار کشیدن بازداشت کنن یا اینکه برام بد بشه.
همین طورکه غرق در فکر و خیال خودم بودم ، نصف شب توی همون آلاچیق با چاربند و پوتین خوابم برد.
ساعتای ۶ صبح از خواب بیدار شدم، جمعه شده بود و استوارمون طبق عادت مسخرش هرجمعه برای صبحانه میآمد. هم صبحانه حرفهای میخورد هم بهونهای بود که آمده باشه سر کار و یه سریم به ما زده باشه، دیدم که برام اس ام اس آمد :
سلام، بابام رفت...
خیلی شُکه شدم، همون چیزی بود که حس کرده بودم ...
یادمه اول با خودم پرسیدم کجا رفت؟ انگار نمیخواستم قبول کنم..
یعنی واقعاً فوت شده ؟؟
نمیدونستم چیکار کنم! بین حالت شک و ناتوانی مونده بودم که ساعت ۱۰ اینطورا یه اس ام اس دیگه از
طرف باجناقم آمد:
سلام باجناقتم،
خوبی؟؟؟
یه مسئلهای پیش آمده
حتماً باهم تماس بگیر
فقط با من تماس بگیر ...
دیگه دوهزاریم افتاد که همون چیزی که نباید اتفاق میافتاد، افتاد ...
نوشته شده با ❤️ توسط محمد دادخواهان
من را در ویرگول دنبال کنید