این روزها ملیت ندارم ، بینام و به گمانم گمنام گذر میکنم. میخواهم برای ساعت ها کنار خیابان بنشینم و عبور جمعیت را ورق بزنم ، پلک نمیزنم، این سوزش چشم را دوست دارم. این محو شدن سایه ها در پشت چشمانم را دوست دارم. کاش میتوانستم در میان ثانیه ها زندگی کنم ، در میان مردم آزاد باشم و هیچگاه پلک نزنم. این سوز را برای همیشه میخواهم. زیبایی امشب را برای خودم میخواهم ، حاضر نیستم با چشمانم شریک باشم. چشمانم تو را دیدند ، همین برایشان کافی است ، بگذار من تماشا کنم.
زمان خیلی چیزها را تغییر داد ، زمان زمزمه ی زمستان را به کوچه باغ پاییز رساند. زمان نجوای خورشید را به دریا بخشید. این زمان و زمانه تو را از من گرفت. می دانی ، این شهر مرا بدون تو نمیشناسد. غربت دیوار های شهر را حس میکنم ، امروز هیچ دیواری نگاهم نکرد. هفته هاست با من صحبت نمیکنند. آنها تو را میخوانند ، این را خوب میفهمم. این مردم بدون تو دیوانه میشوند. از وقتی رفتی بر سرم فریاد میکشند.
"خیابان جای نشستن نیست" ، دلیلی مسخره تر از این نشنیدم ، این ها همه بهانه است ، تورا میخواهند. حالا خط کشی های خیابان را هم از من گرفتند. یادت هست؟ این خط کشی ها مال ما بودند، ردپای خیابان را باهم دنبال میکردیم.
خاطرت هست؟ برای هر درخت شرح حال داشتی ، وقتی به این درخت پیر آخر کوچه رسیدیم گفتی:«ببین ، همان پیرمرد همیشگی». تو عاشق این درخت بودی. نامش را تو انتخاب کردی. اصرار داشتی هر روز ملاقاتش کنیم، وقتی از آدم ها خسته میشدی به این درخت پیر تکیه میزدی. حالا که نیستی ، درخت پیر هم با من نا آشناست، هرچه صدایش میزنم جوابی نمیدهد. اکنون من در کنار این کهنسال ، آرام نشسته ام. این لباس را تو برایم خریدی، میخواهم مرا با همین لباس ببینی. مرا ببخش ، کمی خونی شد. به درخت پیر گفتم وقتی خوابیدم تیغ را جایی دور از چشم بگذارد، بالاخره جواب داد ، در سرمای عجیب امشب دستی به کمرم کشید، قول داد ، خودم دیدم قول داد...
من این سوزش چشم ها را دوست دارم ، بگذار من تماشا کنم...