ساقی
ساقی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

تا بغض امشب...

یادته بغض میکردی؟ گریه میکردی؟ آرزو های اون زمان رو یادته؟ خاطرت هست که دنیا چه شکلی بود؟

بچه بودی، چقدر زندگی قشنگتر بود، هنوز هم بچه ایم، ولی دیگه دنیای قشنگی نداریم، دیگه نقاشی های قشنگ نداریم، خبری از مداد رنگی نیست. دیگه رنگی در کار نیست. دنیای سیاه و سفید رو بیشتر دوست داریم، با غرور میگیم: بزرگ شدیم

لعنت به دنیای خط خطی آدم بزرگا، من تصورات اون زمان رو دوست دارم.

یادته قایم موشک بازی میکردیم؟

پشت درختای رنگی

گرگ میشدیم، با چشمای بسته

یه شمارش دست و پا شکسته

کمی مکث برای رفاقت و فریاد های زیبای زمان کودکی

چه شد؟ چشم هایمان را بستیم، سال های سیاه را ورق زدیم و حالا با چشمان باز گرگ شدیم. یک دنیا شکارچی برای هم دندان تیز کردیم که مبادا کسی زودتر از ما به درخت آرزو برسد.

غافل از اینکه درخت آرزو ها در همان روزها جا مانده. درخت آرزو ها هنوز زیباست ولی پیر شده. حالا چشم دوخته به انتهای کوچه، منتظر بچه های قد و نیم قد با همان لباس های دوست داشتنی.

چه زود فراموش کردی، خاطرات شیرین دیروز هنوز هم متعلق به توست.

حالا یادت اومد دنیا چه شکلی بود؟ خوب به خاطر بسپار، روشنایی نزدیکه، دیگه فرصتی برا مرور نیست...

نوستالژیدل نوشتهکودکی
«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر ، من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید