میگن دردها با زمان خوب میشن، که بالاخره یه روز بلند میشی و اون زخمی که یه زمانی فکر میکردی تا آخر عمر همراهته، دیگه برات مهم نیست. شاید راست بگن، شاید یه روزی اون دردهایی که یه زمانی نفس کشیدنتو سخت کرده بودن، کمرنگ بشن.
ولی یه چیزایی هست که هیچوقت خوب نمیشه… مثل بیاعتمادی. مثل اون لحظهای که میفهمی دیگه هیچکس توی این دنیا نمیتونه برات امن باشه. دیگه نمیتونی کسی رو با خیال راحت دوست داشته باشی، نمیتونی به کسی تکیه کنی، نمیتونی حتی یه لحظه به این فکر کنی که شاید یکی واقعاً برات بمونه.
دیگه هر لبخندی که میبینی، برات شبیه یه نقابه. هر “ناراحت نباش، من کنارت هستم”، برات فقط یه جمله پوچه که زودتر از چیزی که فکرش رو کنی محو میشه. دیگه هیچ حسی برات واقعی نیست. نه علاقه، نه محبت، نه قولها و وعدهها.
اون زخما یه روز خوب میشن، ولی چیزی که باقی میمونه، یه قلبه که دیگه به هیچکس اجازه نمیده نزدیک بشه. یه آدم که دیگه بلد نیست دوست داشته باشه، بلد نیست اعتماد کنه. یه آدم که با هر کسی که سر راهش قرار میگیره، قبل از هر چیزی دنبال نشونههای دروغه.
و اینجاست که میفهمی، بعضی زخمها هیچوقت خوب نمیشن. فقط یاد میگیری که باهاشون زندگی کنی.