هیچکس نمیفهمه چی میگذره… نمیدونه چند شب بیدار موندم، چند بار با خودم کلنجار رفتم که دست از فکر کردن به “پایان” بردارم. هیچکس نمیدونه چقدر سخت بود جلوی اون صدای تو سرم بایستم که هر لحظه زمزمه میکرد: “بسه… دیگه تمومش کن.”
خستهام… خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونم بگم. حتی نمیدونم برای چی هنوز اینجام. انگار یه طناب نازک، منو تو این زندگی نگه داشته، ولی این طناب هم داره تار و پودش از هم میپاشه. هر روز، هر ثانیه دارم سقوط رو حس میکنم، یه سقوط آروم و دردناک توی خودم.
هیچکس نمیدونه چند بار تو سکوت گریه کردم، چند بار لبخند زدم وقتی تو دلم داشتم فرو میریختم. چقدر به زور خندیدم، به زور حرف زدم، به زور وانمود کردم که همه چی خوبه. ولی واقعیت اینه که هیچ چیزی خوب نیست. تو این مدت فقط زور زدم، جنگیدم، ولی با چی؟ با خودم؟ با فکرم؟
میدونی سختترین قسمت چیه؟ این که هیچکس حتی نمیفهمه. هیچکس نمیپرسه، هیچکس نمیخواد بدونه. انگار من تو یه دنیای خالی گم شدم، جایی که حتی سایهای برای پناه بردن نیست.
خستهام از این جنگ… از این که هر لحظه دارم جلوی خودمو میگیرم که همه چیزو تموم نکنم. یه لبخند میزنم، ولی تو دلم یه فریاد خفه شده. یه نوری که دیگه نمیبینمش. یه امیدی که مدتهاست خاموش شده. و فقط همین مونده… یه سکوت عمیق، یه خلأ بیپایان، و یه خستگی که داره منو کمکم میبلعه.
نمیدونم چرا هنوز وایستادم… شاید فقط از ترسه، یا شاید یه بخشی از وجودم هنوز امیدواره، هرچند خیلی کوچیک. ولی راستش دیگه چیزی تو این تاریکی برام نمونده.