Nothing
Nothing
خواندن ۱ دقیقه·۴ روز پیش

هیچ‌کس نمی‌مونه

می‌دونی چی دردناکه؟ این که یاد گرفتی قبل از اینکه کسی بره، تو ذهنت هزار بار رفتنش رو بچینی. دیگه از دست دادن آدم‌ها برات جدید نیست، اصلاً چیزی نیست که حسش کنی. فقط نگاه می‌کنی و با یه لبخند تلخ می‌گی: همین بود؟ خب، پیش‌بینی کرده بودم.


دیگه کسی نمی‌تونه منو غافلگیر کنه. نه دلشکسته می‌شم، نه بغض می‌کنم، نه حتی یه لحظه می‌گم چرا؟ چون این “رفتن” برای من دیگه یه اتفاق نیست، یه عادت شده. یه حقیقت همیشگی. همه می‌رن. هرکی بخواد بمونه، بالاخره یه روز خسته می‌شه، یا یه دلیلی پیدا می‌کنه که دیگه نباشه.


ولی این بی‌حسی؟ یه دردیه که تا تهِ وجودم ریشه کرده. این که از اول، وقتی یه نفر میاد، به جای اینکه به بودنش فکر کنم، دارم نبودنش رو تصور می‌کنم. سناریو می‌چینم، لحظه رفتنش رو بارها و بارها مرور می‌کنم تا وقتی رسید، کمتر درد بکشم.


ولی کم نمی‌شه… فقط شکلش عوض می‌شه. هر رفتنی، یه جای خالی به جا می‌ذاره، ولی من حتی اون جای خالی‌ها رو هم دیگه حس نمی‌کنم. انگار از اول پر بودن آدم‌ها یه توهم بود.


می‌دونی بدترین قسمت کجاست؟ این که انقدر به رفتن‌ها عادت کنی که دیگه بودن کسی هم برات معنایی نداشته باشه. انگار همه چیز موقته، همه چیز یه بازیه که تو از قبل آخرشو می‌دونی. هیچ‌کس قرار نیست بمونه، و تو دیگه حتی نمی‌خوای تلاش کنی که کسی بمونه.


این زندگی نیست… یه جور مرگه. یه مرگ آروم و بی‌صدا، که هر روز یه ذره ازت می‌گیره، ولی هیچ‌کس نمی‌فهمه، حتی خودت. فقط می‌دونی یه چیزی ته دلت خالی شده… و هیچ‌وقت پر نمی‌شه.



عادتدردمرگتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید