واژهها را در برابر خودم و خودم را در برابر واژهها قرار میدهم و با سرعتی دلخواه، خواه آرام یا خواه تند پیش میروم و هر آنچه بر ذهنم میگذرد را بی محابا مینویسم.
از نژاد و اصل و نسب خودم اطلاعات دقیق و مفیدی ندارم. یعنی درست نمیدانم اصل و نسب و اجدادم به کدام شخصیت و انسان میرسد. به خاطر کدام وصلت و کدام عشق یا نفرت یا زور یا هر آنچه که من نمیدانم جد ناشناختهام به دنیا آمد و به دنبالش سالها بعد من در پی کدام عشق یا نفرت یا قسمت یا هر آن چه که من نمیدانم به دنیا آمدم.
خیانتهای آشکار و ملموس آدمیان به یکدیگر و صف بستن شرورترین شرارتها، راههای زیادی را به بن بست کشانده است و خاموشی زیادی به ارمغان آورده است.
سرنخهای زیادی در برابر هجوم افکار پلید و آزار دهنده به چشم میخورد و کسی نمیتواند به درستی نظارهگر این رویداد به ظاهر هیجانی باشد. کلبههای جنگلی و نمگرفتهی کوهستانی در معرض خطر جدی ویران شدن هستند. زاویهی دید بسیاری از انسانها تفاوتی نکرده است و خنجرهای زیادی به درون قلبهای بسیاری فرو رفته است.
تماشا کردن دنیا آنقدرها هم که میگفتند جذاب نیست. دیر شده است و دنیا برای رنجهایش دلیل و برهان قانع کنندهای نیاورده است. محکومین و مصلوبین به آنچه محکوم شدهاند شکایت دارند و دروازههای تازهای برای بازگشایی ساخته نشده است.
یک قانون تازه برای زیستن و لذت بردن تصویب نشده است. قانونی که بتواند حامی واقعی رنج دیدگان و انسانهای سردرگم و حیران باشد. قانونی که صداقت را فدای منفعت نکند و به دنبال روشن کردن حقایق برای تمام جهانیان باشد تا سکوت وحشیانه ظلم شکسته شود و برای رستگاری انسانها که شده به امورات و فعالیتهای پنهان خودش که در راستای نابودی روح انسانها بوده است، اعتراف کند.
اما به راستی چه کسی میتواند از دنیا اعتراف بگیرد و بخواهد داستان خلقت جهان را با صداقت کامل بیان کند و کمتر به داستان سرایی و افسانههای تخیلی رجوع کند. چه کسی میتواند غرامت سالهای از دست رفتهی تمام آدمیان را به تنهایی بپردازد؟ چه کسی میتواند بیان کنندهی حقایق پنهان و پشت پردهی خلقت جهان باشد؟
باید دستها را به سینه بگذاریم و به دنبال حقایقی که تا به حال نشنیدهایم برویم تا شاید کمی با رمز و رازهای دنیای ذهن آشنا شویم.
مرزهای تازهای به روی ذهن باز شده است و خانههای تازهای در حال ساختن و ویرانی هستند. مردم به سلامتی روحی خود بیش از گذشته اهمیت میدهند و افسردگی فراگیرتر شده است. دیدهبان حقوق بشر از سلامتی و وضعیت روحی انسانها خبری ندارد و فقط با مشاهدات خود به تصویرگری و ارائه گزارش میپردازد.
کتابها و نویسندهها تمام تلاش خود را به کار بستهاند تا جهان و مردمانش شکل و روش تازهای به خود بگیرند. اما در این بین هستند نویسندهها و کتابهایی که به رسالت واقعی خویش وفادار نمانده و به بیراهه رفتند و نتوانستند به کشف حقایق تازه دست پیدا کنند.
بیابانهای فراخ و گسترده به کجا خواهند رسید؟ شک ندارم که انسانها به پیروی از عقاید یکدیگر بر علیه عقاید یکدیگر ستیز خواهند کرد. موشکهای جنگی بر احساسات انسانها فائق آمدهاند و خوی حیوانی و وحشیگری را به انسانها آموختهاند و در وجودشان نهادینه کردهاند.
پلههای ترقی یکی یکی و آرام آرام ساخته میشود اما نه برای همه و نه به طور مساوی. کنار زیرزمین هر خانهای، تاریخی از جنون و بی تفاوتی خاک میخورد و کسی شاهد این وضعیت نابسامان نیست.
جمعیت جهان در مسیری نامتعادل قرار گرفته است و جنون بر سر خانهها فریاد میکشد. جنونی مرگبار و خونین که جهان را غرق در خون و آتش میکند. چه کسی مسئولیت این جنون مخاطره آمیز را قبول میکند و جانیان را به تیغ عدالت میسپارد؟
زمین گِرد است و انسانها در مکان و زمانی نامشخص به هم خواهند رسید و باید پاسخگوی رفتار و اعمال خود باشند. اما چه کسی میتواند انسانها را از وضعیت بغرنج اکنون نجات دهد؟
شیرمردان و شیرزنان تاریخ در حال پیشروی هستند. مورچهها غذای خودشان را با زنبورها تقسیم میکنند و گربهها به دنبال ساختن خانه برای موشهای کور هستند. اما کسی از پشهها خبری ندارد و نمیداند به دنبال چه هدف و نقشهای هستند. لاکپشتها هم که سرشان به کار خودشان گرم است و دنیای اطرافشان را تماشا میکنند.
اسبها گاهی در سکوت خویش غرق میشوند و گاهی با شتاب به دنبال سایهها میروند. و پرندهها که آواز میخوانند و میرقصند و میروند. و پروانهها که در میان گلها اتراق میکنند و شب را به تماشای ستارهها مینشینند.
خیال ندارم به این خیالات خندهدار و مبهمم پایان دهم. پس مینویسم و ادامه میدهم و صبر نمیکنم، تا شاهد شکوفا شدن واژههای متولد نشدهی ذهنم باشم.
از بیراههها عبور میکنم و با پای پیاده برای رسیدن و رفتن از خودم میگذرم تا به خودم برسم. معلوم است که خاموش نمیمانم و سکوتم را پنهان نمیگذارم. خطوط نقاشی شده روی چهرهام را دوست دارم و ساعتها در آیینه تماشایشان میکنم.
تصویرگری طبیعت و عمر هم زیباست اگر خوب نگاه کنی. اما گاهی دلم میگیرد و میخواهد بشکند. بشکند و صدای شکستنش مرا از محو تماشا شدن خودم بیرون بکشد. باید نفس بکشم و نفسهایم را آزاد بکشم. در برابر شرورترین افکارم مقاومت کنم و جانانه برای نجات خودم و صلح با درونم تلاش کنم.
مثل یک ساز بی آواز باشم، مثل یک موزیک بی ترانه، یا مثل یک کتاب بی قصه، اما باشم تا بتوانم بودنم را تکمیل کنم و از این بودن به بهترین خودم برسم. بهترین برای خودم. مانند یک مداد برای دفتر، مانند یک تراش برای مداد، مانند یک کلمه برای آغاز قصهای تازه.
پیدا شدنم را جشن بگیرم و خودم را در آغوش مهربانیهای خودم غرق کنم. دستهای خودم را با افتخار به بالای سرم ببرم و برای پیروزی خودم آواز بخوانم و برقصم. قطبنمای ذهنم را به حرکت دربیاورم و به دنبال خواستههایم بروم و خودم را تماشا کنم.
چه زیبا و ساده دنیا را شروع کردم و چه زیبا و ساده غرق در دنیایی شدم که به من تعلق نداشت. خواب را در آغوشم گرفتم و رویاهایم را زیر باران به پرواز درآوردم. من خودم نبودم و خودم نیستم. اما به زودی خودم را پیدا خواهم کرد و سپس زندگیام آغاز خواهد شد.