امید
امید
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

گشت و گذار میان افکار پراکنده‌ام

با خودم قرار گذاشته بودم همیشه بنویسم. هر روز و هر شب هر زمان و هر مکان پس چه بر سرم آمده است که روزهای زیادی هست چیزی ننوشتم؟

مگر می‌شود چیزی برای نوشتن نداشته باشم؟ همین افکار بسیار زیادی که در سرم وول می‌خورند و می‌چرخند رو باید شکار کنم و ازشان حرف بکشم این‌قدر در ذهنم نگهشان دارم و به چشمانشان زل بزنم تا خودشان را خالی کنند و حرف بزنند.

این‌قدر حرف بزنند و حرف بزنند و من هم با سرعت تمام حرف‌هایشان را بنویسم این‌قدر بنویسم و بنویسم و بنویسم که شاید تهش به چیزی برسم به هر چیزی شاید یک نتیجه گیری منصفانه، یک خالی شدن ذهن یک حس خوش سرخوشی یا هر چیزی که نمی‌دانم.

پس باید با ذهنم دوست شوم و وادارش کنم افکارش را با من در میان بگذارد و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند تا که خودش خسته شود و برای مدت زمانی کم یا زیاد سکوت اختیار کند سکوتی همیشگی یا موقتی.

افکار مزاحم من به چند دسته مختلف تقسیم می‌شوند:

افکار غیر واقعی و فانتزی / افکاری واقعی برای آینده که می‌ترسم اتفاق بیفتد / افکار خنده دار خیلی کم دارم / افکار امیدوار و رویاگونه و واقعی کم و بیش می‌آیند و می‌روند / افکار عجیب و غریب که نمی‌دانم واقعیت دارند یا ندارند یعنی ممکن است در واقعیت اتفاق بیفتند / افکار سادیسمی و مازوخیسمی / افکار سیاسی و فرهنگی و ورزشی / افکار شرور / افکار ساکت و پر حرف / افکار مزدور / افکار بی ادب / افکار بانزاکت / افکار خسته کننده و کسالت‌بار / افکار ترسناک / افکار دیوانه کننده / افکار غمگین / افکار شاد / افکار بی موضوع و هزاران فکر دیگر که نمی‌دانم باید در کدام دسته‌بندی جایشان دهم.

افکار انسان‌ها روی پرده‌ی نمایش یک فیلمی بی سر و ته می‌شود که مشخص نمی‌شود از کجا شروع شد و پایانش به کجا خواهد رسید.

همزمان با ساخته شدن زندگی‌ام، افکار من نیز شکل گرفتند و نفهمیدم چگونه و چه طور و در چه مدت گرفتار افکارم شدم و افکار دربندم را رها کردم و حالا من در بند افکارم شده‌ام. باور کردنش سخت است که این افکار زمانی در ذهن من جایی نداشتند و حالا مرا به سلطه ی خویش درآورده‌اند.

حالا چگونه می توانم خودم را از بند این افکار جانی نجات دهم و به بالاترین سطح آرامش روحی و روانی و سکوت ذهنی برسم؟

در کدام پله به آغوش سادگی‌ها برسم و بی محابا در جنون دوست داشتنی خودم غرق شوم و دست در دست خودم افکارم را پاک و بی آلایش کنم باید بتوانم و راه را پیدا کنم و مسیر را هموار و آسان و درخشان و سازنده ادامه دهم؟

با اندیشه‌های سرخ و تیز و بُرنده‌ام چه کنم؟ با تقدیر نخواسته و نپذیرفته ام چه کنم؟ با این همه روزمره‌گی و روزمرگی چه کنم؟ با این نقشه‌های نقش برآب شده‌ی دلم چه کنم؟ کاسه چه کنم چه کنم را کجا خالی و پر کنم؟ با این همه اما و اگرهای دلم چه کنم؟

با این سبز سبوی زنده ماندن، نفس سبز شقایق وقت سحر، بوی گل سرخ وقت روییدن، با دشت خالی از شقایق با رویین‌تن شدن غم‌های دلم، با سکوت باور نشده، با ابرهای تکه تکه شده‌‌ی دلم چه کنم؟

آیا رواست که این گونه به دیدار دلم بروم؟ آیا رواست که بر زخم نقش بسته دلم فریاد آزادی سر دهم و خودم را سرکوب کنم؟ آیا رواست که جنونم را در سکوتی وحشیانه پنهان کنم؟

با این دل تیر خورده‌ی زمین و زمانم چه کنم؟ با دست خالی روانم چه کنم؟ با قدم‌های سست و بی‌بنیادم چه کنم؟ آتش گرفته تمام روزهای بودنم، یخ بسته تمام آروزهای شدنم، با حرف‌هایی که شنیدم و باور نکردم چه کنم؟ با اعتقادات کهنه و ناپایدارم چه کنم؟

بازم دلم خوش است. به آینده به روزهای نیامده، به تک تک ثانیه‌های در انتظار به لحظه‌هایی که قول دادم به خودم که درکشان خواهم کرد بازم دلم خوش است به فردایی که ندیدم و نمی‌دانم روزهایش چه رنگی و چه شکلی است و چه عطری دارد.

به تارو پود لحظه‌های بودنم، به عشقی که فرصت نشد درک کنم، به دوردست ترین انسان در دوردست ترین فاصله از من، به خوشبخت ترین انسان، به بدبخت ترین موجود جهان، به آزاد ترین شخص شخیص دنیا، به معصوم ترین فرد روی زمین، به ساکت ترین مرد میدان نبرد و به خشمگین ترین زن جهان، من زنده‌ام تا زندگی کنم.

اما هنوز نمی‌دانم خوب زندگی کردن چیست و چگونه است.

پس خودم را به خواب می‌زنم تا شاید رنج خوب زندگی نکردن را کمتر حس کنم.

راستی قرار شد که هر روز بنویسم! باز فراموش کردم و رشته‌ی افکارم پاره شد و نفهمیدم از کجا سردرآوردم.

این جا کجاست؟ من کیستم؟ کجا بودم و به کجا می‌خواستم بروم؟ چه می‌‌خواستم بکنم؟

آری می‌خواستم خودم را به خواب بزنم.

افکارفکرافکار پراکندهفکر زندگیفکر خوب زندگی کردن
روزنامه‌نگاری خوندم اما روزنامه‌نگار نشدم / کتاب خوندم اما نویسنده نشدم/شعر خوندم اما شاعر نشدم/ فعلا سرگردان و ماجراجو شدم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید