خاطره درست مثل لحظۀ برخورد دست با چیزی باردار، جرقهای کوتاه است که ما را درون یک دایرۀ زمانی دیگر پرت میکند. خاطره دست کشیدن بر تارهای زیستن های مرتبط است و هیچ چیز مثل بو چنین جرقۀ کوتاهی را باعث نمیشود. بوها برای من ساختاری مثل ساختار جهان دارند، بو میتواند در عدم حضورش از حافظه به رطوبت درون بینی نشت کند و سرآخر مثل همان جرقۀ کوتاه پوستی به وقت لمس دستمال حریر کنار بشقاب مرا در ناکجای زیست عمق ژرفنای عدم رها کند. پرت شدن و لیزیدن و سریدن در بویناکی اندامها. بو کشیدن برای من خود حضور است؛ آنجا که میتوانی کسی را از بوی تن، از تمام واکنشهای پوستیاش پشت لباس و حتی با تماشای رنگ و حیرت خاطره بو بکشی.
من میتوانم بویناکی را از جایی دور به درون بکشم و آبستن فهم موسیقی این صداقت باشم. بو کشیدن یک راز هم دارد؛ جایی که عطر دورترین و ریزترین اندامها را از فاصلهای نسبتا دور بفهمی دیگر بو مثل جرقۀ برق گرفتگی نیست؛ اینجا ساحت موسیقی تن است، جایی که آکورد و نُتهای تن، ارکستر وجودی افراد را برای تو که آهسته از سوراخهای بینیات درون کسی چشم میچرانی مینوازد.