در زندگی به تجربه فهمیدهام که اتفاقاتی هست که ترس مواجهه با آنها شاید از خودشان هم دردناکتر باشد، بمب هایی که کارشان اخلال هشیاری آدمیزاد است. همان لحظه هایی که به یقین میدانیم دیر یا زود فرا میرسند و بسان فاجعهای ما را در بر میگیرند و ما شبیه واماندگان بیپناهی که هدف یک حمله تروریستیِ بیرحمانه واقع شدهاند، بی آنکه خودمان هم بفهمیم بر طبق کدام منطق، به سمتی که مشخص نیست کجاست مذبوحانه هجوم میبریم و میگریزیم، میگریزیم تا به نقطه امنی برسیم، تا جای ممکن رخدادِ فاجعه را به عقب بیندازیم و کیست که نداند همه تعقیب و گریزهای زندگی همین است و فاجعه بالاخره گریبانمان را در همان امن ترین نقطۀ ممکن میگیرد و ما حرارت روشن انگشت های گرمش را روی شانه مان حس میکنیم و صد ساله ترینِ شراب ها را کنار حادثه سر میکشیم. مثل دوستی که چند وقت پیش که از عشق دیرینه اش پرسیدم، لبخندی زد و گفت "تمام شد، مثل غذایی که میخوری و تمام میشود"
دیوانه میرود تمام دوست داشتن را به هر جان کندنی جمع میکند میزند زیر بغل و میریزد پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد. اینجور مواقع رفتن خیلی خوب است حتی اگر این رفتنها بر خلاف میل ما باشد. گاهی بیتوجهی و احساسِ اضافه بودن زخمش کاریتر از رفتن است. گدایی که همه رقمش بد است و گدایی عشق که دیگر از همه بدتر. شاید حق با آنها باشد که میروند، شاید اصلا مقصر خود ماییم که حواسمان نیست و آنها را به پرتگاه رفتن ها میاندازیم. مثل کسانی که میدانستند هر قدر که خوب باشند و هر قدر هم که قد بکشند باز کوتاه هستند و جایی برایشان نیست. من با ماریو پوزو موافقم آنجا که میگفت "اگر همه قدرت های جهان هم جمع شوند بعید است بتوانند مچ سرنوشت را بخوابانند" بعضی وقتها نمیشود که نمیشود که نمیشود. البته قبول دارم که این نوع نگاه هم خیلی دترمنیستی و سیاه است ولی خب کم نیستند تجربه هایی که میگویند خیلی از رسیدنها و ماندنها ربطی به عزم و اراده ندارند و بیش از مشت های گره کرده، پیشانی بلند میخواهند.
دیدهایم کسانی که یک چیزی توی رابطه شان لق میزد، یک چیزی اضافی بود و چیزهایی کم، چیزهایی بود که به هم نمیخورد، چیزهایی که توضیحش سخت است و باید تجربه کرد، مثل سنگ هایی که روی هم بند نمیشدند. یک جور عدم تجانس، یک جور جنس هم نبودن، مختصر و مفید بگویم یک جور مال هم نبودن. مثل خیلی از ماها که با هم بودیم و مال هم نبودیم. شاید حق با حسین منزوی باشد آن جا که می گفت:
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری / که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود...