مهدی بردبار
مهدی بردبار
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه "همبازی"

Photo by Benjamin Sow on Unsplash
Photo by Benjamin Sow on Unsplash



"یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود

به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود ۱"


دیر آمده بود. کلی توی باران معطل شدم. حتی معذرت خواهی هم نکرد. مجبور شدم خودم با او تماس بگیرم و مسیر را راهنماییش کنم. وقتی هم گفتم "ممکنه شیشه عقب را پایین بکشم؟"، گفت "نه هوا بارونیه بارون میریزه تو ماشین." اما به خاطر اینکه این ترانه گوگوش را روی تکرار گذاشته به او پنج ستاره می دهم.


بالاخره رسیدیم.

-آقا همین فرعی دست راست. جلوی پلاک ۸۴ واستید!

توجهی به پلاک خانه ها نمیکند. خودم شماره پلاک ها را می شمارم.

۸۰...۸۲...

_آها همینه ۸۴…

بی هوا میزند روی ترمز و به سمت پیاده رو فرمان را می چرخاند.

_ممنون

خواهش میکنمی زیر لب می‌گوید. در ماشین را به هم میزنم و ماشین دور می شود. و من می مانم و خیابان تاریک و سوت و کور و بارانی ملایم.


دو طرف خیابان درختان بلند چنار صف کشیده اند. زیر باران انگار سربازهای به خط شده ای هستند که اضطراب تقسیم را دارند.

جلوی تک و توکی از خانه ها ماشینی پارک شده . کوچه زیادی آرام است. زودتر به طرف در می روم. دارم کم کم خیس می شوم. دوست ندارم وقتی غریبه ای را ملاقات میکنم موش آب کشیده باشم.

پلاک ۸۴. لامپ کوچکی که بالای در نصب شده نور زرد رنگ ملایمی روی شماره پلاک آبی انداخته. با خودم می‌گویم "جالبه که هنوز آیفون تصویری ندارن. اونم تو این محله! "


یقه پیراهن و کتم را مرتب می کنم. دستی در موهایم می کشم. زنگ آیفون را می زنم.

بیییییب

دور و بر را نگاه می کنم. خبری نمی شود. سعی می کنم ترانه گوگوش را از سرم بیرون کنم تا مدام در پس زمینه ذهنم تکرار نشود. دوباره زنگ آیفون را میزنم.

بیییییبببببب

صدای زنگ آیفون خش دار است. شاید به خاطر قدیمی بودن آیفون باشد. هر چند به ظاهرش نمی آید. با خودم می‌گویم "مگه هنوز آیفون غیر تصویری هم تولید میشه که این نو باشه؟"

دو بار زنگ زده ام و کسی جواب نداده.

مضطرب میشوم و کاری که وقتی مضطربم انجام می دهم را تکرار می کنم. آسین کتم را بالا می زنم و ساعتم را نگاه می کنم.

۱۰ و ۱۰ دقیقه شب


لعنت! به فکر برگشتن میفتم با خودم میگویم: _ شاید فقط یه شوخی بوده...فقط یه بار دیگه زنگ میزنم.

دوباره دستم را روی زنگ فشار می دهم. این بار طولانی تر.

بییییییییییییبببب

_بله…. بله؟!

صدای خانم جوانی است که می شود خستگی و عصبانیت را در آن تشخیص داد.

_سلام… ببخشید من پارسا هستم. مهدی پارسا. فکر کنم شما یه …

حرف هایم را می برد. صدا که حالا به صدایی مهربان و خسته تبدیل شده با احترام می گوید:

_ای وای ببخشید آقای پارسا... درسته .... به کلی حساب زمان از دستم رفته بود و نفهمیدم ۱۰ شده… وای از ۱۰ هم گذشته … ببخشید ...

_خواهش میکنم … مشکلی نداره … فقط اگه ممکنه درو باز کنید… آخه بارون میاد …

_ای وای ببخشید من اصلا حواسم نیست...شر..

کلمه شرمنده در صدای باز شدن در گم میشود.


در را پشت سرم می بندم و وارد حیاط می شوم.

خانه بزرگی است. حیاط وسیع و پر از درختی در جلوی یک خانه ویلایی با معماری قدیمی!

مسیر سنگ فرشی که به سمت عمارت می‌رود را در مقابلم می بینم. که از دو طرف در محاصره درخت هایی ست که در سیاهی این شب بارانی، بیشتر به توده ای از قیر شبیه هستند.

صدایی جز صدای آرام بارش باران روی شاخ و برگ درختان نمی آید. حتی صدای باد هم نمی آید.

روی سنگ فرش نه چندان صاف حیاط به سمت در ورودی می روم. ساختمان را با چشمانم می کاوم. با خودم می گویم "این همه خانه بسازی و یه طبقه!"

ورودی خانه در شیشه ای ماتی است که از آن نور ضعیفی بیرون می تابد. و تا فاصله کمی جلوی خانه را روشن میکند. متوجه می شوم خانه کاملا قرینه است. در هر طرف از در ورودی، دو پنجره بزرگ، میان ستون های سنگی وجود دارد. پنجره هایی که الان کاملا تاریکند.

در خانه باز می شود.


نور ملایمی درون حیاط می افتد. نزدیک تر میروم. چند پله را بالا می روم و زن جوانی را در آستانه در می بینم.

لباس بلند سرمه ای رنگ بدون آستینی پوشیده. موهای قهوه ای رنگ موجدارش را روی شانه هایش ریخته. چهره رنگ پریده ای دارد و لبخند ملایم و مهربانی روی چهره اش نقش بسته. در میان نور کم فروغ لامپ، به فرشته ای میماند که در این شب بارانی، راهش را گم کرده است.

به نظر خسته می رسد. انگار بعد از یک روز طولانی و پرمشغله حوصله مهمان ندارد. هر چند این یک مهمانی نیست‌. و من هم به مهمانی نیامده ام.


Photo by Rowan Heuvel on Unsplash
Photo by Rowan Heuvel on Unsplash



جلو می آید و دستش را به سمتم دراز می کند: _سلام!

-سلام...ببخشید بد موقع مزاحم شدم …

دستش را که آرام در دستم فشار می دهم دستم یخ می زند. چه دست های سردی! با خودم می گویم: "فرشته ای با دست های یخی"

- خواهش میکنم … نمیدونم چطور حساب زمان از دستم در رفت...

-اشکالی نداره … به هر حال چیز چندان مهمی هم نبود که یادتون بمونه…

انگار از این جمله ام جا میخورد و چهره مهربانش، جدی و سرد می شود.

وارد خانه می شوم و او در را پشت سرم می‌بندد. راهرویی باریک که به سالن تاریکی می رسد. انگار از یک سیاهی به سیاهی دیگری وارد می شوی. زیر لب میگویم"سیاه چاله!"


می گوید: چی؟ … چیزی گفتین...

-نه … گفتم ببخشید من جلو میرم خانمِ …

-گلی هستم … یادم رفت خودمو معرفی کنم

-اسمتون رو میدونستم … نمی‌دونم چرا یهو یادم نیامد...

- پیش میاد...

وارد سالن می شوم. به جز دایره ای روشن که آشپزخانه است، همه لامپ ها خاموشند. تند قدم بر می‌دارد و لامپ قسمت دیگری از سالن را روشن میکند. گوشه دیگری از سالن روشن می‌شود که چند مبل راحتی و یک‌ میز‌ قرار دارند. خانه زیادی کم اسباب و اثاثیه است.

-می تونین اینجا بشینید...

- ممنون

-کتتون رو نمی‌خواید در بیارید ..

-نه… خوبم …

سرش را به نشانه هر جور راحتی کمی به راست کج می کند.

-چای بیارم یا قهوه یا ...

- این موقع شب معمولا چای و قهوه نمی خورم ...اگه ممکنه یه لیوان آب ...

-باشه... حتما...

و‌ به سمت آشپزخانه می رود.


احساس خوبی ندارم. اصلا راحت نیستم. حتی نمیدانم چرا گفتم آب می خواهم. شاید تا چیزی گفته باشم. دور و برم را نگاه میکنم . همه‌چیز در تاریکی فرو رفته. جز آشپزخانه و چند صندلی پایه بلند پشت بار. و همین قسمت که من نشسته ام.

روی میز چوبی جلو من یک زیرسیگاری سنگی خالی است. رنگ سفید براقی دارد. هوس سیگار کرده ام.

-بفرمایید …

-ممنون...

لیوان آب را روی میز می‌گذراد. به طرف مبل روبرویی من میرود و روی آن می نشیند.

چهره اش ترکیبی از خستگی، ملایمت و بی تفاوتی است. او هم به زیرسیگاری روی میز زل می زند. انگار نمی داند از کجا شروع کند.

-شما منو یادتون نمیاد اما من یه بار چند سال قبل اومدم خونتون … یه مهمونی کوچک بود ...فکر کنم تولدِ …

توی حرفش میپرم: آره تولدش بود ...سال ۸۸...

- آره چه خوب یادتونه … فکر نمی‌کردم …

- متاسفانه حافظه خوبی دارم …

- چرا متاسفانه ؟؟ …


لبخند محوی میزنم. خودم به این لبخندها میگویم لبخندهای بی تفاوتی!

- هیچی...بگذریم… شما توی تماستون گفتید که پیغام مهمی واسه من دارید… پیغامی که نمیشه پشت تلفن گفت... حتما باید حضوری باشه...

-راستش … چه جوری بگم؟! … قرار بود …

ساکت می شود. احساس میکنم بی قرار و مضطرب شده. انگار اصلا بودن در این موقعیت را دوست ندارد. دستش را پشت سرش میبرد و گردنش را ماساژ می دهد. ترجیح میدهد به زیرسیگاری زل بزند.

حرفی نمی زنم. با سکوت مشکلی ندارم.

اما انگار او دنبال واژه میگردد تا عمق این سکوت را پر کند.

-راستش من اصلا دوست ندارم توی زندگی دیگران دخالت کنم و یا وسط یه رابطه قرار بگیرم … یا زندگی دیگران رو به هم بریزم ... واقعا دوست ندارم …

نگاهم را از زیرسیگاری به چشمانش می دوزم. با خودم می‌گویم "میدانم دوست نداری!"

آرام آرام انگار که میخواهد از انتخاب کلماتش مطمئن باشد ادامه می دهد:

-قرار بود خودش اینجا باشه ...‌ یعنی اصرار خودش بود که من شما رو به بهانه پیغام دعوت کنم و اینجا با هم حرف بزنید…اما …

همه‌چیز برایم روشن می شود.

-پس همه ماجرا این بود؟!... ما حرفی با هم نداریم … خیلی وقته…

- می‌دونم… یعنی خودش بهم گفت … به خاطر همین رفت…

به این فکر میکنم که یکی دیگر از بازی های قدیمی و همیشگی اش است. واقعا از اینکه آمده ام پشیمانم. باز هم وارد این بازی بیهوده شدم. بازی ای که خروج از آن خیلی سخت بود. شاید سخت ترین کاری که در زندگی ام انجام داده ام.

عصبی اما مودبانه میگویم: خب ...گفتید رفت … یعنی دیگه حرفی نداشت … پس چرا به من اطلاع ندادید…

- چون … چون ... اجازه بدید من الان برمی‌گردم ...


سراسیمه بلند می شود و از این دایره روشن به داخل تاریکی می‌رود. صدای پایین رفتن از پله ها. "مگه ساختمون یه طبقه نبود؟" صدای باز و بسته شدن دری شنیده می شود.

دلم میخواهد هر جای دیگری جز اینجا باشم. دلم نبودن میخواهد. بی حسی کامل. عدم! عدم!

صدای زمزمه ای می آید. اینقدر سکوت وحشتناکی فضا را گرفته که صدای زمزمه آرام دو نفر از اتاق دیگری به راحتی شنیده می شود. توی ذهنم میگویم "نگفتم یه بازی دیگه؟"

صدای زمزمه قطع می شود و بعد سکوت یاس آوری همه فضا را می‌گیرد. و بعد صدای بالا آمدن از چند پله.

گلی برمیگردد. بیش از قبل در فکر است و رنگ پریده. انگار او هم از اینکه درگیر این ماجرا شده پشیمان است.

روبروی من می نشیند و لباسش را مرتب می‌کند. دفتری جلد چرمی را روی میز می‌گذارد.

-قبل از اینکه شما بیاید رفت … حرفاش رو واستون نوشته!

با چشم‌هایش به دفتر زل می زند.


لبخند بی تفاوتی ام را میزنم و میگویم "یعنی یه دفتر نوشت؟"

-نه فقط چند صفحه آخرش رو امروز نوشت … بقیش یادداشت هایی هست که توی این چند سال واستون نوشته… خودش می‌گفت هر وقت می‌خواسته باهاتون حرف بزنه…

انگار خودش هم حرف هایی که می زند را قبول ندارد.

-خب حالا چیکار کنم؟

- تنها خواسته اش اینه که این دفتر رو بخونید...

دفتر را روی میز به سمت من هل میدهد.

چقدر دوست داشتم هر جایی به جز اینجا بودم!

-دوست ندارم این دفتر رو بخونم … ببخشید...من باید برم...

بلند می‌شوم. عصبی یقه پیراهن و کتم را مرتب می کنم .

-نه ...خواهش می کنم…


چشم هایش پر از اشک‌ می شوند. انگار تقاضای خیلی مهمی میکند. نمی فهمم چرا اینقدر مهم است که به خاطرش نزدیک است زیر گریه بزند.

_خواهش میکنم … این آخرین خواستشه… خیلی واسش مهمه یه چیزایی رو بدونید...

با صدای اهسته ای که فقط گلی بشنود زیر لب زمزمه میکنم:

-اگه‌ واسش مهمه چرا رفته توی اون اتاق قایم شده؟

جا میخورد. انگار توقع نداشت بفهمم که او هم در خانه است.

گلی آرام زمزمه می‌کند: "اصلا حالش خوب نیست... داغون شده... ۳ ماهه برگشته … خواهش میکنم این دفتر رو ببرید… حتی اگه نمی‌خواید بخونید … فقط ببرید …"

-من نمی‌خوام دوباره وارد این بازی بشم… خارج شدن ازش سخت ترین کاری بود که توی زندگیم کردم…

در چشم هایم زل می زند و ملتمسانه می‌گوید : "واقعا حالش خوب نیست... قسم خوردم چیزی نگم… اما ... اما فقط دفتر رو ببرید ..."

ناخودآگاه خم می شوم و دفتر را از روی میز بر میدارم . و به سمت در ورودی راه می افتم.


-ببخشید دارید اشتباه می رید از این طرف …

-تاریکه متوجه نشدم…

وارد حیاط که می شویم برمی‌گردم و میگویم "نیازی نیست تا دم در بیایید … بارون میاد… خودم میرم …"

-ببخشید … شبتون بخیر … خدانگهدار…

-خدافظ


دفتر در دست، حیاط تاریک را پشت سر میگذارم و به سمت در خانه می روم.

هنوز نم‌نم باران می بارد. وارد کوچه می شوم. با خودم می‌گویم گوشی را از جیبم بیرون بیاورم و تاکسی بگیرم. اما به جایش سیگار و فندک را از جیب کتم بیرون می‌آورم و سیگاری روشن میکنم.

"بذار کمی قدم بزنم... خیلی وقته زیر بارون خیس نشدم…"

دفتر در دستم مثل وزنه ای سنگین است. با خودم می‌گویم دفتر را دور می اندازم . شاید چند خیابان دور تر.

وسوسه می شوم دفتر را باز کنم. هی این فکر در ذهنم تکرار می شود.

-نه! نه! هرگز این کارو نمیکنم …


تنها صدایی که به جز چک‌چک باران شنیده می شود صدای قدم های من بر سطح خیس پیاده رو است. می ایستم.

-فقط شانسی یه جاشو باز میکنم و میخونم... فقط یه صفحه…

با خودم کلنجار می روم. احساس نیاز می کنم. احساسی که خیلی وقت است نداشته ام.

می ایستم. بی اختیار انگار میخواهم فال حافظ بگیرم ناخنم را در بین صفحات فرو میکنم و دفتر را باز میکنم.

خط آشنایی با خودکار آبی نوشته است :

«من و تو بارها

زمان را

در کافه‌ها و خیابان‌ ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می‌گرفت۲»




نسخه صوتی را می توانید در اینجا بشنوید

۱- ترانه نگو بدرود -گوگوش

۲- شعری از کتاب "هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست " گروس عبدالملکیان

داستان کوتاهداستانهمبازی
سلام. من یک پرستارم که گاهی مینویسم و گاهی عکس میگیرم. mehdiii.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید