وقتی می گویم من یک آدمِ نصف و نیمه ام مقصود این نیست که نصفم آدم و نصفِ تنم سنگ است! نصف و نیمه بودن در خلال روابطم با انسان ها شکل می گیرد. جایی که هیچکدام از آن ها من ا آن گونه که "هستم" ندیده اند و باز نمی شناسند.ایشان مرا نصفه یافته اند و نصف را کل می پندارند. هیچ کس دنبالِ نصفه ی نا پیدا نیست. پس همیشه قضاوت ها غلط از آب در می آیند و حرف هایشان چون رها کردن چاقویی برنده به سمتِ خلا است. اما در همان نقطه که خلا می پندارند نیمه ی دیگرِ من نشسته است... با وجودِ همه ی این ها نمی در دیدار های آغازین خویش را تمام بنمایم. همیشه از سرِذوقِ دوستی و اضطرابِ مقبول واقع شدن، آن نیمه ی موافق تر با فرد مقابل ام را روی کار آورده ام. و چه می توان کرد؟ حکایت حکایتِ همان «من چون بلای خویشم از خود کجا گریزم» است... حالا با این تعاریف آن طور برداشت می شود که حداقل نیمی از من سلامت مانده و تنها یک ورم تکه پاره از چاقوی حرف ها و افکار آدم هاست. متاسفم اما باید بگویم هرگز اینطور نیست. من در مواجهه با هر آدمی نیمِ خاصی از خود را نشان می دهم و می توانید تصور کنید مرا؟ تکه پاره، بی نفس، وبا لبخندی بر لب.
پ ن:این اولین پست ام توی ویرگوله.
23قسمتی از یدداشت های آبان ماه99
بعد از ظهری به مثابه ی صبح*