Mehrdad Khoshbakhti
Mehrdad Khoshbakhti
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

وقتی عقلم را از دست دادم

عکس از اریک جانسون
عکس از اریک جانسون


میان آدم‌هایی که نمی‌شناسم قدم می‌زنم. همه چیز به نظر متزلزل می‌رسد. اولین بار است در اینجای زندگی هستم اما چیزهای زیادی آشناست. خانه‌ام آشناست، پدر و مادر و خواهرم آشنا هستند، موسیقی‌هایی که هزار بار گوششان کرده‌ام آشنا هستند، خودم، خودم؟ چه واژه‌ی غریبی! خودم را نمی‌شناسم. دارم عقلم را از دست می‌دهم. انگار تمام واقعیات شبیه به رشته‌هایی از ماکارونی باشند که یکی یکی از هم جدا می‌شوند. انگار شبیه به پاره‌هایی از کاغذهای خرد شده که درون دیگی از آب جوش در حال پخت باشند و در دمای نزدیک به نقطه جوش ناگهان توسط آب یخی که رویشان ریخته‌اند وا رفته باشند. چیزی بین بودن و نبودن، دقیقا در همان محدوده‌ام. توان فکر کردن به بیش از دو روزِ پیش رو را ندارم. انگار تمام جهان تا حد پیش‌بینی ناپذیری دچار بهم ریختگی شده باشد.

در باغ فردوس روی نیمکت‌های چوبیِ بیرون موزه سینما نشسته‌ام و به خیلِ رهگذرانی که می‌آیند و می‌روند نگاه می‌کنم. در نظرم تصاویر درهم‌شده و کش می‌آیند. شبیه به همان رشته‌های ماکارونی. افرادی که دیروز ملاقات کرده‌ام را امروز هم دیده‌ام. کسانی را هم دیده‌ام که قرار بوده چند سال بعد در یک دورهمی ملاقات کنم. تمام اتفاقاتِ تمامِ گذشته و تمامِ اتفاقاتِ تمام آینده یکجا پیش رویم تجسد یافته است. کم کم دارد ترس برم می‌دارد. دارد باورم می‌شود که دارم عقلم را از دست می‌دهم. یک کلاه شاپوی قدیمی را روی سر کم موی عرق کرده‌ام جابجا می‌کنم و به فکر فرو می‌روم «من که کلاه شاپو نداشتم» بارانیِ قدیمی‌ام را از تن در می‌آورم و روی جالباسی آویزان می‌کنم. تصمیم گرفته‌ام زیر باران کمی خیس شوم. می‌خواهم کمی زندگی را تجربه کنم. پا در خیابان که می‌گذارم لاله زار را از منوچهری بالا می‌روم و وارد انقلاب می‌شوم. هوا خیلی گرم‌تر از چیزی است که باید باشد. قرار بود باران بیاید. پیچ رادیوی جیبی‌ام را می‌چرخانم و امواج را روی 95 مگاهرتز تنظیم می‌کنم: «دهم تیرماه یکهزار و چهارصد و یک، دمای هوای تهران 38 درجه»

چهارراه پارک وی شلوغ شده. عده‌ای پلاکاردهای بزرگ در دست گرفته‌اند که رویش چیزهای عجیبی نوشته. یک مرد بدون بلوز وسط چهارراه می‌دود. یک خانم میانه سال داد و هوار راه انداخته که «طلاهام رو دزدیدند». از سر و رویم عرق شُره می‌کند. دست می‌کنم داخل بارانی‌ام و چترم را بیرون می‌آورم. باران گرفته. تمام ماشین‌ها در یک حرکت هماهنگ و از پیش برنامه‌ریزی شده دستشان را روی بوق گذاشته‌اند و بدون اینکه یک لحظه دست از بوق زدن بردارند به راهشان ادامه می‌دهند. علاوه بر تصاویری که مقابلم هست صداها هم کش آمده‌اند. صدای سوت قطار کش می‌آید. صدای مسافرها و صدای کشیده شدن چرخ چمدان‌هایشان کش می‌آید. قطار هنوز راه نیفتاده اما دود کشدارش خلاف جهتی که قرار است راه بیفتد تا صدها متر کش‌‌ آمده و امتداد پیدا کرده است. چمدانم را داخل قطار گذاشته‌ام و خودم روی صندلی روی سکو نشسته‌ام. قطار راه افتاده و مسافرها را می‌بینم که از پنجره به سمت من دست تکان می‌دهند و چهره‌های خندانشان که کم‌کم خیلی جدی می‌شود را از من برمی‌گردانند. شلوارم را خیس کرده‌ام. از مسئول خدمات فرودگاه درخواست کمک می‌کنم. شلوار پلنگی‌اش را همانجا وسط سالن انتظار از پا بیرون می‌آورد. یک شلوار پلنگیِ دیگر زیرش پوشیده است. شلواری که بیرون آورده را با خوشرویی و قدرشناسی به پا می‌کنم و خودم را جلوی آینه‌ی قدی دستشویی فرودگاه برانداز می‌کنم. از ساحل که فاصله می‌گیرم اطلاعات فرودگاه نامم را صدا می‌کند. به سمت جایی که صدا از آن به گوش می‌رسد می‌دوم اما تصویر فرودگاه در تصویر ساحل ادغام شده و جایی که داشتم به سمت آن می‌رفتم را گم می‌کنم. کیک نگرفته‌ام. شمع را روی یک ظرف پر از سیب‌زمینی سرخ‌کرده گذاشته‌ام و با فندک سفیدرنگی که ته کیفم پیدا می‌کنم آن را روشن می‌کنم. رو به دوربین لبخند می‌زنم و در ذهنم به دنبال آرزویی که دوستش داشته باشم می‌گردم. شمع را که فوت می‌کنم روی صندلی چرخ‌دار نشسته‌ام. زمین شیب برداشته و من بی‌آنکه اختیاری داشته باشم به سمت پایین حرکت می‌کنم. دوباره در فرودگاهم. شک ندارم که عقلم را کاملا از دست داده‌ام. روی باند فرودگاه و در جهت موافق با شیب از کنار هواپیماهایی که اینجا و آنجا توقف کرده‌اند سرازیر شده‌ام. مستقیم و بی‌معطلی به فنس‌های انتهای باند برخورد می‌کنم. شبیه گوشت چرخ‌کرده در آن سمت فنس‌ها داخل ظرف بزرگی که روی میز است مثل رشته‌های پیوسته‌ی یک ماکارونی دراز روی هم قرار می‌گیرم. در هوای تاریک انتهای کوچه‌ی کاهگلی مقابلم در خانه‌ای که چراغ کم‌جانی بالای درش آویزان است کسی را می‌بینم که با شتاب خودم را به او می‌رسانم. حتما باید عقلم را از دست داده باشم. کسی که مقابل در خانه ایستاده خودم هستم، یک بارانی به تن دارم و کلاه شاپوی قدیمی‌ام را هم به سر گذاشته‌ام.

سورئالجنونقطارفرودگاهدیوانگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید